حقیقت اینه که 6 سال پیش عاشق شدم و 1 سال تمام فقط عذاب کشیدم به جای عاشقی کردن و بعد!
بعدش دلم توی دستام مرد...5 ساله که هیچ حسی توی وجودم زنده نشده و هرچقدر میگردم تهش میرسه به 5 سال پیش 3 شب بعد از شب ولنتاین...برای همیشه وجود و غرور و همه ی احساسم رو خرد کرد. و از اون موقع تا الان با اینکه به زندگیم ادامه دادم با اینکه سعی کردم توی رابطه برم و غیره ، ته همه چیز میرسه به اون شب و اون مسیج ها.
تو شاید حتی یادت نیاد چی گفتی که دیگه حاضر نشدم ببینمت؛ منی که برای با تو بودن هر کاری میکردم. اما من متاسفانه یادم نمیره
سعی هم کردم همه جوره تلاش کردم که فراموش کنم که دردش رو کم کنم که یه جوری رد بشم از این دره ی پر درده خالیی که توی وجودم به وجود اوردی اما نشده
مشکل این نیست که عاشقم نبودی از اون راحت میگذشتم، مشکل حرفییه که زدی ...که هیچ ادمی که ذره یی شرف و انسانیت داشته باشه ،روی گفتن همچین چیزای رو نداره.
حالا من موندم و تنهایی و جایی خالیه یه چیزایی توی قلبم که برای همیشه از دستم رفته.
اما عجله یی نیست سال ها وقت دارم که بشینم منتظره اتفاق یه معجزه ...
۳ هفته دیگه،شهر دانشگاه جدیدم ،برای اولین بار
میریم که سویی شرت با آرم دانشگاه رو بخریم برای اولین بار*
من توی این دانشگاه الان اصلا هیچ ارق ملی نسبت به دانشکده مون نداشتم... اما این دانشگاه فرق میکنه:)
هرچی بیشتر با دیگران حرف میزنم حالم بدتر میشه
از یک طرف متوجه میشم که انتخاب درستی کردم و دارم میرم جایی که بهش تعلق دارم و ادم هاش ...ادم هاش توانایی فهمیدن من رو دارن؛ لازم نیست هر چیزی رو ده بار توضیح بدی براشون احتمالا!
شاید این بار من یک جایی رو خونه بدونم!