Shades of Grey

Shades of Grey

This is a modern fairy tale
Shades of Grey

Shades of Grey

This is a modern fairy tale

چرا هر بار میرسم سر خونه ی اول!

هر بار که فکر میکنم همه چیز بهتر شده و میشه، که من دارم مثل بقیه عادی زندگی میکنم، که میتونم مثل بقیه دل ببندم ، که حالم بهتره که دیگه فکرهای دردناک همیشگی توی سرم نمی چرخه ، یه جایی یهو همه چیز برمیگرده به همون خرابه ی همیشگی. دلم ،فکرم ، وجودم همه چیز میشه همون خرابه ی همیشگی ه پر درد.

دلم میخواد همش تنها باشم، هیچ کدوم زنگ نزنن ، هیچ کسی برنامه نچینه، چه اهمیتی داره همه ی این به ظاهر دوستی ها وقتی من اخرش تنهای تنهام.


بعد از ۳ ماه مشاوره ، یهو از ناکجا پرت شدم سر خونه ی اول؛

حالا این هفته بیا بشین و دوباره بگو ''اشکالی نداره برای زندگیت غصه دار باشی ، روز به روز میریم جلو ''.

...

میخوام برم خفه بشم یه جایی

أمروز یه پسر ٥ ساله ی شیطون و خجالتی و خواهر ٨ ساله ی خیلی اجتماعی و مؤدب ش مشتریم بودن بی اندازه زیبا بودن و دوست داشتنی

انقدر که دلم میخواست میشد بغلشون کنم و باهاشون بازی کنم و وقت بگذرونم

همکارام هم بابا و خاله شون رو داشتن

من توی دنیای خودم دوباره به این فکر کردم که چی میشد که من مامان این دو تا میشدم مثلا ! یکی مثل اینا یعنی! خیلی ها هستن که مامان ندارن و چی میشد که من با بابای یکی از اینا اشنا میشدم !

من کارم زود تموم شد و رفتم سراغ کارهای دیگه و وقت خداحافظی ندیدمشون

همکارام اومد گفت میدونی این خاله شون بود؛ با بی حوصلگی گفتم اره میدونم و داشتم میچرخیدم برم که گفت مادرشون سال پیش فوت کرده و أمروز سالگردش ه.

انگار که همه دنیا وایستاد... و تا الان دارم به این فکر میکنم که حق شون نیست که توی این سن کم همچین غم بزرگی داشته باشن.

از تمام دنیا و زندگی متنفر ام.

من حاضرم تا اخر دنیام همینجوری تنها بمونم اما هیچ کدوم از این بچه ها یه روز هم بی پدر و مادرشون نباشن، درد تنهایی نکشن.

مامان چند تا بچه میشه شد توی این دنیای نکبتی ه اشغال

تصمیم ام رو گرفتم و دارم تالبوی پرتره ی اِکس ام رو تموم میکنم.

اول گفتم که همه چیز بینمون تموم شده و دلیلی ندارم که تابلوی یک در یک صورتش رو دور و برم داشته باشم.

حالا اما خسته شدم انقدر این تابلو نیمه کاره زل زد بهم! دیگه دوستش ندارم ، دیگه هرگز با هم نخواهیم بود اما یه بخش از زندگیم ه

کسیه که خیلی عمیق تر از ظاهر ماجرا شکستتم.

برای همین تصمیم گرفتم تمومش کنم.

وقت ش نیست هنوز.

ماریا میگه فلأنی اگر جور دیگه یی باهات برخورد میکرد دلت رو میزد به قرار دوم هم نمیرسید!

میگم اره میدونم اما اینجوری که نمیشه بلاتکلیف! اگر اینجوری پیش بریم من گیر میکنم .

فلأنی یه جور عجیب و بی نقصی منو بلده!

انگاری که ما  از یک مغز استفاده میکنیم! از روی یه اس ام اس دو کلمه یی میفهمه حال و روزم رو؛ به موقع تکست میده به موقع دور میشه به موقع میاد سراغم ؛

فقط و فقط یک جمله ست که میگه و من رو از دنیای رویایی و پرفکتی که ساخته پرت میکنه وسط زندگی گند و تلخی که دارم؛

همون یک جمله تا اینجا نگه ام داشته!

وقت ش نیست هنوز ؛ اصلا وقت ش نیست که بشینم رویا ببافم .

حتی بلده کجا به وقت ش بزنه و همه رویا هام رو نقش بر اب کنه!

عنوان م در حال تکون دادن سرم به چپ و راست با یه صورت متأسف

وقتی کسی رو نمیشناسید وقتی چیزی نمیدونید از جزیئات جریاناتش ، و به خصوص وقتی تنها اطلاعاتتون از اون ادم جنسیت و سن و مکان جغرافیایی و همچین چیزهای ابتدائی و کلی هستش، لطف کنید و در مورد زندگی و أفکار اون ادم نظر ندید

تنها حسی که توی طرف إیجاد میشه تاسف برای کوته فکری و سطحی نگری تون خواهد بود و عامی و تکراری بودن نگرشتون به مسائل.

من این موضوع رو وقتی درک کردم که هر چی فکر میکردم حرف  پرستو رو فهمیدم  و شرایطش رو درک کردم باز میدیدم که نه انگار برداشتم غلط بوده،اونجا بود که فهمیدم همیشه هم ادم نمیفهمه بقیه رو ،همیشه نمیتونه لمس کنه فکر ها و زندگی و درد هاشون رو! و از همه و همه و همه مهمتر اینکه همیشه نمی شه به ادم ها راهکار داد و فکر کرد که چقدر مفید بوده!


پس به خودتون و بقیه لطف کنید و اگر به اندازه کافی نمی دونید کلا نظر ندید!


You're gone and I got to stay high all the time

کجای راه انقدر فأکد اپ میشه ادم ؟! همون یکی دو تا اتفاق اول یا کاره استمراره بدبختی هاست ؟

چطور همه چیز برات بی اهمیت میشه ؟ چطور خانوادهتو از دست میدی؟ چطور برای همیشه عشق رو فراموش میکنی!

  چطور رابطه هات پر از درک متقابل میشه، جای عشق رو احترام میگیره، برای همیشه مادر شدن رو فراموش میکنی، همسر بودن میشه یه قرار داد کاری،داشتن جسم همدیگه ، مهمونی های کاری، کنار هم وایسیم و لبخند بزنیم و همه فکر کنن چقدر زندگی مون فوق العاده ست و چقدر خاص و خوشبخت ایم و بعد دوباره بریم توی خلوت خودمون؛ تو با دوستای خودت اون با دوستای خودش، و جواب صادقانه ی "کجا رفته؟" یه "نپرسیدم" ساده باشه،

و تنهاییت به خلوت هم احترام گذاشتن باشه.

بیست و پنج سالگی برای این زندگی فأکد اپ خیلی زود بود، برای اینکه هیچ چیزی دیگه برات مهم نباشه.برای اینکه این انتخابت باشه.




تولدت مبارک