هر بار که فکر میکنم همه چیز بهتر شده و میشه، که من دارم مثل بقیه عادی زندگی میکنم، که میتونم مثل بقیه دل ببندم ، که حالم بهتره که دیگه فکرهای دردناک همیشگی توی سرم نمی چرخه ، یه جایی یهو همه چیز برمیگرده به همون خرابه ی همیشگی. دلم ،فکرم ، وجودم همه چیز میشه همون خرابه ی همیشگی ه پر درد.
دلم میخواد همش تنها باشم، هیچ کدوم زنگ نزنن ، هیچ کسی برنامه نچینه، چه اهمیتی داره همه ی این به ظاهر دوستی ها وقتی من اخرش تنهای تنهام.
بعد از ۳ ماه مشاوره ، یهو از ناکجا پرت شدم سر خونه ی اول؛
حالا این هفته بیا بشین و دوباره بگو ''اشکالی نداره برای زندگیت غصه دار باشی ، روز به روز میریم جلو ''.
...