Shades of Grey

Shades of Grey

This is a modern fairy tale
Shades of Grey

Shades of Grey

This is a modern fairy tale

این رو نوشتم برای روز هایی که خسته میشم از زندگیم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ادم باید خیلی خیلی حواسش باشه چی ارزو میکنه

- ادم باید خیلی حواسش باشه که به چه چیزایی فکر میکنه و چی ارزو میکنه! این چند سال هی فکر میکردم چه داستانی شده این دانشگاه رفتن من، وقتی از ایران در اومدم که دوباره از اول شروع کردم(تصمیم خودم بود این)، اینجا هم  که بخاطر شدید شدن افسردگی و بهم زدن با اکس ام و کار زیاد بی خیال درس  شده بودم و اهمیت نمیدادم، نه سر کلاس میرفتم نه درس میخوندم فقط میرفتم امتحان میدادم پاس میکردم میرفتم خونه... بعد انگاری که یهو همه چیز توم تغییر کرد مثل معجزه...شدم اون زنی که واقعا درونم ارزو میکردم باشم؛ و در نتیجه اش زندگیم رو به یه سمت دیگه بردم ...حالا دارم میرم دانشگاهی که از ۹-۱۰ سالگی به همه میگفتم میخوام برم. همه شاید خندیده باشن و درک نکرده باشن که منه ۱۰ ساله برای ۸ سال بعدیه زندگیم برنامه ریزی کرده بودم که هر جوری شده قبول بشم!!! توی ۱۶ سالگی فهمیدم که امکان پذیر نیست ، نه پولش رو داشتم نه قبول میشدم. حالا ۱۰ سال گذشته مثل یه خواب همه چیز داره پیش میره و من قراره توی بهترین دانشگاه دنیا درس بخونم. واقعیت اینه که توی این همه سال ته دلم هنوز هم ارزوی این دانشگاه رو داشتم. و به دستش اوردم. این که این همه سال نشد که لیسانسم رو بگیرم به اینجا رسید که به ارزوم برسم.


-یک ساعته نشستم هزینه های ۲ سال اینده رو حساب کردم ! حساب کردم چقدر پس انداز دارم ، تا کی دووم میاره

بعد الان خیالم راحت شده. که پول دارم.مهم تر از اون  ،پس انداز دارم!

برای من که تمام خرجم رو خودم میدم و خانواده هم پولی ندارن که کمک کنن این خیلی خیلی مهم بود



-بعد نشستم روز فارق التحصیلیم رو حساب کردم. خب دلم میخواست ۲ سال دیگه فارق التحصیل میشدم، اما چون میخوام حتما تمام کلاس های کامپیوتر و ریاضی ام رو توی همین دانشگاه بگذرونم ، ۴ سال دیگه فارغ التحصیل میشم

توی ۳۰ سالگی ! چون نمی خوام از دانشگاه ام فقط اسمش همراهم باشه خودم هیچی بارم نباشه ، یعنی اصلا نمیشه که این جوری کلاس پاس کرد اینجا!

- مطمین هستم این ۴ سال خیلی زود و خوب  میگذره.



مثل من

فردا ، بوستون، برای اولین بار...

قدم گذاشتن توی دانشگاهی که از وقتی حافظه ام یاری میکنه ارزوش رو داشتم و همیشه میگفتم من میرم دانشگاه  X  و حالا دارم میرم

همه چیز خیلی سخت داره پیش میره اما شاید این سختی قراره همه چیز رو با ارزش تر و پخته تر کنه

مثل من که سختی ها ازم یه زن کامل و همه چیز تموم و قوی ساخته

مثل من که ارزوی خیلی ها شدم



*یاد گرفتم تو زندگیم کاری که درسته رو بکنم، نه کاری که دلم میخواد.

تو که نیستی زندگیمو زیر پای کی بریزم

گفته بودم همه چیز تقصیر فلانی بود ، که از وقتی فلان کار رو کرد دیگه عاشق نشدم

حقیقت اینه که شاید شاید ۵۰٪  این حس و حال من تقصیر اون بوده...

بقیه اش؟

وقتی که اَش مرد یه تیکه از وجودم مرد...یکجا ، توی یک لحظه...از اون وقت تا حالا توی این ۴ سال ته خیلی حس ها رسیدم به یه خالیه دردناک. قبل رفتنش این جوری نبودم، با تموم سرد بودن هام قلبم سرد نبود، خالی نبود...حالا اما...


یه جوری انگاری که بهم خیانت شده ، انگاری که بهم از پشت خنجر زدن 

یه تیکه از وجودم باهاش مرد. و من دارم با جای خالی ه خیلی چیزها توی وجودم زندگی میکنم.

...

خسته ام

انقدر ...مثلا چی میشد من هم مثل بقیه پدر و مادری داشتم که میشد  روشون حساب کرد برای حتی یه کمک کوچیک ، در حد صد دلار دویست دلار!

یا مثلا حتی کمک خیلی خیلی کوچکتر مثل اینکه بتونی برای یک هفته فقط بری و خانواده ت رو ببینی !! بدون اینکه به مرز دیوانگی برسوننت.


احتیاج به یه تکیه گاه دارم، مثل تمام سال های عمرم،  و ندارم.

هیچی ندارم جز خودم، تنهای تنها.

این روزا سخت میگذره...

چند تا مطلب مهم!

-اول از همه اینکه من بدم میاد یکی بیاد کامنت بذاره که خدا کمک میکنه خدا فلان خدا بیسار

اقا جان من به دین و مذهب و خدا باور ندارم!!!! جالب اینجاست که دوست های اینجا که میدونم به این چیزا باور دارن و دین های مختلف هم دارن هیچ وقت نمیان از این حرف ها بزنن بعد این غریبه ها از راه نرسیده حتی نفهمیدن چی نوشتی شروع میکنن امر به معروف!

فاک اف اقا جان

- دوم اینکه اگر از بعضی چیزای گذشته مینویسم برای این نیست که هنوز باهاش درگیرم، برای اینه که ریشه ی ادمی که الان هستم و تصمیمات الان ام برمیگرده به اتفاقاتی که افتاده...و من کلا همیشه در حال تجزیه و تحلیل خودم و همه چیز ام، باعث میشه همیشه ریشه یابی کنم.

- سوم اینکه با تمام مشکلات از زندگیم راضی ام... فقط خیلی خسته ام، خیلی خیلی! احتیاج دارم به زنگ تفریح به استراحت. 

- چهارم اینکه وقتی اینجوری خسته ام تنهایی بیشتر فشار میاره بهم، و اینجاست که این چند روز یهو از ناکجا هی دلم برای نِیتِن تنگ شده و هی میگم قبل رفتن ام برم ببینمش بعد میدونم که اشتباه ترین کار روی زمینه و واقعا حق ش نیست که اینجوری کنم باهاش. اما به شدت دلم میخواد قبل رفتن باهاش باشم. حداقل یک شب دیگه رو با هم بگذرونیم! یکی ندونه فکر میکنه عاشق ش ام یا خبریه انگار نه انگار که بدبخت رو به هر زبون ممکن پس زدم و ۱۰۰ بار جواب رد بهش دادم. الان احتیاج دارم که به یکی بگم اینو ولی هیچ کسی خبر نداره از ماجرای بین ما دو تا و اون یک نفری هم که میدونه کل داستان رو نمی دونه پس نمی تونم در این مورد اینقدر باز حرف بزنم باهاش ! و ۱۰۰٪ مشاورم میگه غلط اضافه نکن!

- پنجم اینکه به خاطر مسایل گفته شده توی قسمت چهارمه که من وقتی یکی میاد سراغم یا سر و کله ش بعد از مدتی پیدا میشه هیجان زده نمیشم...ما همه یک مشت موجود دو پای سر در گم ه مریض هستیم.

- و اخریش اینکه احتیاج دارم چشمام و ببندم و وقتی چشم باز میکم اول سپتامبر باشه.لطفا.