Shades of Grey

Shades of Grey

This is a modern fairy tale
Shades of Grey

Shades of Grey

This is a modern fairy tale

چقدر دور بنظر میاد اون روزها...چقدر مسخره دوباره رسیدم به خونه اول

۱۰ ساله که دارم تویه یه دایره میچرخم و میچرخم و هی میرسم سر جای اولم...

این بار اما باره اخره و این اخرین دوره منه

کلی خاطره دارم از نقطه به نقطه ش ... اما

این دور دوره اخره


Lili,take another walk out of your fake world 
please put all the drugs out of your hand 
you'll see that you can breath without no back up 
so much stuff you got to understand 

for every step in any walk 
any town of any thought 
i'll be your guide 

for every street of any scene 
any place you've never been 
i'll be your guide 

lili,you know there's still a place for people like us 
the same blood runs in every hand 
you see its not the wings that makes the angel 
just have to move the bats out of your head 

for every step in any walk 
any town of any thought 
i'll be your guide 

for every street of any scene 
any place you've never been 
i'll be your guide 

lili,easy as a kiss we'll find an answer 
put all your fears back in the shade 
don't become a ghost without no colour 
cause you're the best paint life ever made

یه جایی ،توی یکی از دنیا های موازی

یه جایی ،توی یکی از دنیا های موازی، من یه زنه افتابی ام 

با لباس های رنگارنگ و دامن های گل دار تا سر زانو و بلوز های حریر ؛ سرویس چایی سفید گل دار و پرده های روشن و یه خونه ی ویلایی بزرگ با حیاط سرسبز ه بزرگ.

کیک پختن و دستور های غذا ، تغییر رنگ و دیزاین خونه، خریدن رو تختی جدید، غر زدن و غیبت کردن پشت سر بقیه و بچه ها ، موضوع گپ های زنونه مونه.


یه جایی ،توی یکی از دنیا های موازی ، من هیچ شباهتی به این زنه  خاکستری ه همیشه بارونی ندارم.

یه وقت هایی زیادی یه چیزو جدی میگیرم و بزرگش میکنم

بالاخره گفتم

وقتی مسیج پریچهر رو خوندم ٤ بعد از ظهر بود و هنوز توی تخت بودم، دانشگاه هم نرفتم باز و از خواب ١٤ ساعته ام بیدار شده بودم

وقتی مسیج ش رو دیدم بلند شدم ، خواستم که جواب بدم .... اومدم بنویسم چیزه مهمی نیست اما مکث کردم

گفتم این دوستیه دیگه، وقتی نگرانته سراغت رو میگیره، پیش هم درد دل کردین،  اون جزو معدود کسایی یه که این داستان رو میدونه و بهش گفتی قبلا اون قسمت مهمه شو!

به پریچهر گفتم

و حالم خوبه چون براش انقدر مهم بودم که بیاد بگه چته اخه و البته حرفاش هم از شدت درد م کم کرد

و بعد از اینکه باهاش حرف زدم حس کردم زیادی مسائله رو بزرگش کردم برای خودم و خیلی بی ارزش تر از این حرفا بوده

بعد دارم فکر میکنم به ماما هم بگم حالا اما حوصله ی اینو ندارم که کش پیدا کنه داستان

اما باید بگم بهش چون وقتایی که شکسته و داغون بودم هیچ کس دیگه یی کنارم نبود جز اون

حالا این ته ش رو هم باید بدونه

و 

دیگه کل مأجرا همین جا برام تموم میشه

الان انقدر این افسردگی کوفتی و دارو ها بهم ریخته کرده زندگیمو که احتیاج به این داستان های واقعا مسخره ندارم

یعنی میشه من یه چند ماه مثل ادم زندگی کنم ؟! میشه میشه میدونم میشه

home, sweet home

هیچ ربطی به تصورتون از خوشبختی یا بدبختیتون نداره، همه ی ادم ها یه تصوری از اشیانه شون دارن...اون جایی که میری و تمام نقاب هاتو پرت میکنی توی سبد رخت چرک ها و میشی خوده خودت، بدجنس\ خوشحال\ غمگین\ داغون\عاشق هرچی که هستی


یه نگاه به اون تصویره توی ذهن ت که میندازی میبینی که توی واقعی رو نشون میده، همون ادمی که پشت اون همه نقاب مخفی کردی!!!

و من میبینم که منه واقعی که اون خونه نشون میده یه جورایی خیلی شبیه این منی ه که بقیه میشناسن!!!!!!

و این میتونه هم خوب باشه هم بد!!!


هنوز هم بعد از این همه سال خونه ام شیشه های بارون زده داره... خونه ی من توی دل  این شهره افتابی جایی نداره...


why Grey's Anatomy ?

من با مردیت و کریستینا زندگی کردم ؛ بزرگ شدم حتی! 

توی ذهن من توی استاندارد های من کریستینا و مردیت بودن عادی ترین و ملزم ترین کاره دنیاست.حتی دیوونه گی هاشون مثل دیوونگی هامه!

بعد هی به خودم نگاه میکنم این روزا و هی به این دو تا فکر میکنم هی میگم جمع کن خودتو ؛پاشو نذار زندگیت از دستت بره

میگم ببین هیچ کس نیست تیکه هاتو از رو زمین جمع کنه...ببین یه دوست مثل خواهره سیاه و پپیچیده نداری که بیاد یه فکری بحالت بکنه؛ بلد باشدت!...حتی یک دوست انقدر نزدیک هم نداری.

بعد یاد کریستینا افتادم ...وقتی که باهوش ترین ، سخت ترین و سرد ترین ادم کم اورده بود...شکسته بود...

من کریستینا ام ؛ دلم میخواست مردیت میبودم که برای نگه داشتن عشق ش صبر میکرد، تلاش میکرد، که بعد از هر فاجعه بلند میشد و میرفت سره کار...اما نیستم؛

من کریستینا م ؛ محکم ترین و سخت ترین ام ، اما وقتی میشکنم میریزم، نمی تونم سرپا وایستم؛ زمان میبره ،ساعت ها زل زدن به دیوار میبره؛ بعد از ماه ها ،یه جا شکستن و هق هق گریه کردن میبره تا دوباره سرپا بشم... و من هم نمیتونم از خودم برای عشق بگذرم.

حالا هم همینجور شکسته و داغون مات موندم به دیوار... نه مردیت دارم نه اووِن نه دِرِک ...اما درست میشه، زمان میبره اما بلند میشم بالاخره؛ دوباره تیکه هامو بهم میچسبونم .


اما غمگین بودنم  ،

غمگین بودنم بخشی از وجودمه دیگه...چیزهایی که من توی زندگی از دست دادم  جبران شدنی نیست  و زخم های عمیقی که دارم التیام پذیر نیست برای اینه که اینقدر شبیه این دو تا ام شخصیت پیچیده و عجیب و تیره ی من پشتش کلی فاجعه های رنگ و وارنگیه که تجربه کردم . دارم یاد میگیرم چطور با تمام اینا زندگی کنم.


بر بی‌کسی من نگر و چارهٔ من کن 

زان کز همه کس بی‌کس و بی‌یارترم من

هر روز چیز های جدید یاد میگیری

یه وقتی هم میفهمی میشه در حد مرگ غمگین و افسرده بود  و همچنان بلند شد و به کارهای روزانه پرداخت.

میشه در حین مردن زندگی کرد !

meredith is back...

Oh, you can't hear me cry
See my dreams all die

From where you're standing
On your own.
It's so quiet here
And I feel so cold
This house no longer
Feels like home.


 Oh, when you told me you'd leave
I felt like I couldn't breathe
My aching body fell to the floor
Then I called you at home
You said that you weren't alone
I should've known better
Now it hurts much more.


You caused my heart to bleed and
You still owe me a reason
'Cause I can't figure out why...
Why I'm alone and freezing
While you're in the bed that she's in
And I'm just left alone to cry

Ben Cocks_ so cold