هرچی دور و اطرافم شلوغ تر میشه بیشتر دلم براش تنگ میشه
هر طرفی که میچرخم صورتش جلوی چشمامه با چشمای غمگین درست مثل پورتره یی که ازش کشیدم
با نگاهش بهم میگه " چرا من برات کافی نیستم !؟" و من برای بار هزارم میمیرم و میگم " هستی ؛ تو رؤیای من بودی و هستی "
این جوری که دوستش دارم ، همیشه کاری میکنه إحساسه عذاب وجدان بکنم
احساس کنم بدترین و سنگدل ترین ادم روی زمینم ... اما من یه جوره متفاوتی از کل دنیا دوستش دارم ! من عاشقی رو مثل زن های دیگه بلد نیستم.
ته دیوونگی ه اما این روزها منتظره أینم که یه جایی با ادم جدیدش ببینمش، یا خبر نامزدی و ازدواجش رو بشنوم ...
اون لحظه میمیرم اما بالاخره تموم میشه... این فکر ها و این که منتظره و برمیگرده و بهتره که برنگرده و حالا اگر برگشت چی میشه و .... همه ی اینا توی یک لحظه برای همیشه تموم میشه
اولین بارم هم که نیست
تک تک شون رو کنار همسراشون دیدم و یاد وقتی افتادم که جلوم برای داشتنم/ نداشتنم گریه کردن؛ وقتی که بهم گفتن منتظر میمونن برای روزی که کنار هم باشیم/ وقتی میگفتن عاشق ام هستن و هرگز اینجوری عاشق کسی نخواهند شد ! و بعد برای همیشه توی دلم مردن.
به پسره گفته بودم همه ی این حرف هارو قبلا شنیدم ...
حالا نشستم نفسم رو حبس کردم و منتظر ام که ببینم همه ی حرف های پسره هم دروغ بود تمام أشک ها و بی تو میمیرم ها و منتظر میمونم هاش.
دیوونگیه ، میدونم میمیرم ...اما یکبار برای همیشه خلاص میشم و دلم أروم میشه.
فکر میکنم دردش هرچقدر هم بزرگ از این دلتنگی قابل تحمل تره برای من.
کلا مدت هاست که حس های نرمال و روزمره ی یک إنسان رو از دست دادم اما هنوز هم میتونم خودم رو سورپرایز کنم !
هفته ی قبل با هم کلاسیم رفتیم ساحل من گفتم که کلا توی أب نمیام و فقط اومدم که افتاب بگیرم؛ انقدر نشست ور دل من و هی گفت بیا دیگه بیا بریم یه ذره بیا یه دقه بیا که مخ منو خورد و رفتم، پیش خودم گفتم حالا پاهامو میکنم توی أب دیگه در همین حد!
اینجا من تا بحال توی أب نرفته بودم فکر کنم چون اقیانوسه موج های خیلی بلند داریم حتی توی روز های افتابی و أروم
خب با ٤٥-٤٦ کیلو وزن همون موج اول که خیلی هم بزرگ نبود کافی بود کا کامل بیوفتم زمین و برم زیر أب
چشمام بسته بود یکم هم أب رفت توی دهنم اما أصل مطلب شدت و سنگینی أب بود که کاملا حس ش میکردم ! حس ارامش داشت !
به سختی تونستم بلند بشم ( حالا اون وسط این مایو رو هم باید بچسبی که از تنت در نیاد با اون فشار أب)
بلند که شدم یاد ماما افتادم پارسال رفته بود غواصی( خیلی دلس میخواست یکبار سه تأیی بریم با اَش ) و بعد از چند قلپ أب اومده بود بیرون و ساعت های بعد سفر رو به گریه و درد گذرونده بود!
من ! موج بعدی ... دارم سعی میکنم که ! نمیدونم اصلا باید سعی کنم چی کار کنم ؟ دارم میچرخم و دماغم رو گرفتم که أب اون وری نره تو حلقم !
و فکر میکنم
میتونم همینجوری زیر أب بمونم ... موج بعدی و بعدی و بعدی ... چند روز قبلش داشتم یه چیزی تماشا میکردم در مورد غرق شدن و پروسه ی خفگی توی أب ! أب میره عقب ... مایو م رو فیکس میکنم، بلند میشم ... به دوستم لبخند میزنم.
باید یکبار تنها بیام
و با بزرگترین موج همون زیر بمونم ... و موج بعدی و بعدی و بعدی ... شاید یه روزه طوفانی...
یه جایی اینجوری که میگن دردناک میشه، یه جایی میشه که دیگه اخرین ثانیه هاست .تا همون جا اون زیر بمونم! اون موقع میدونم اَش اخرین لحظه هاشو چطوری گذرونده!
تمام این ها و این فکر ها با یه ارامش خاصی توی سرم گذشت! و با یه لبخند از أب در اومدم و رفتم دراز کشیدم زیر افتاب !
ماما بعد از دیدن عکس ها با موهای خیسم یهو گفت مراقب خودت که هستی ؟ من فقط تورو دارم ها !
...
من مدت هاست ، دو ساله و نیم دقیقا ، که تمام زندگیم شده مراقبت از خودم ؛ نه مسابقه با ماشین و خرکی رانندگی کردن ، نه مهمونی های عجیب و غریب ، نه ادم های نا مطمئن ، هرچی که بود رو تغییر دادم به یه بی خطره مطمئن ! فقط برای اینکه من اخرین چیزه باقی مونده ام ! اگر به انتخاب من بود سر یکی از این پیچ ها ، سر یکی از أین چراغ ها جای ترمز پامو روی پدال گازم نگه می داشتم ... توی یکی از پارتی ها روی دوز بالآی قرص ها تا مرز بالا اوردن مشروب میخوردم ...یا شاید ارامشی که هیچ وقت توی زندگیم نداشتم رو زیر یکی از این موج ها تجربه میکردم!
نه گریه ام گرفت نه هیچ حسی توی وجودم بود نه هیچ فکری توی سرم
فقط همین یک فکر روی دور تکرار میچرخید، " اََش هم همینجوری زیر موج ها میچرخیده، فقط احتمالا استرس و ترس هم داشته ،اما من ندارم... باید یه بار زیر موج ها بمونم، خیلی بیشتر از یکی دو تا موج... "
- آغا این اخر هفته سر کار مارو سروییییییییییییس کردن
کلا هم ١١ ساعت خوابیدم توی ٨٤ ساعت گذشته با امتحان پایان ترم و هر روز کار کردن و تولد رفتن و شراب و همه چی با هم
- خیلی وقت ها فکر میکنم که ممکنه من دو قطبی باشم و دکتر ام بخاطر اتفاقات زندگیم تشخیص ندادن ش !
اخه کدوم إنسان نرمالی ٧٣ ساعت مثل أسب فیزیکی و ذهنی کار میکنه !؟!؟!
- الان دارم سعی میکنم خودم رو بیدار نگه دارم شاید که کل شب رو تا صبح بخوابم بالاخره!
میدونم اگر الان بخوابم ٣ ساعت دیگه بیدار میشم !
جالبه که خیلی چیزها رو میخوام بنویسم یا بگم و بخشی از اون حرف ها یا کل ش شامل پسره میشه
بعد همونجاست که دیگه نمیخوام بگم نمیخوام با کسی درمیون بزارمش
لحظه هام و خاطره هام و فکر هام با پسره یه جایی توی خصوصی ترین بخش وجودم دفن شده
انگاری هر حسی و فکری که شامل پسره بشه به اون تعلق داره ! فقط به اون!
هرچند که به اینده ام و ادم های جدید و زندگی م فقط بدون پسره فکر میکنم و هیچ جایی براش ندارم
اما به شکل ازاردهنده یی (*) این حس درونم هست که "من " هنوز هم مال پسره ست و باید توی خصوصی ترین بخش وجودم دفن بشه !
* از مشکلات دو زبانه بودن اینه که باید برم توی دیکشنری اینگلیسی به فارسی دنبال اون کلمه یی بگردم که منظورم رو در فارسی برسونه ! قبل رفتن به همه دوستا و خانواده گفتم که بعدا پشت سرم حرف نزنن ! من شاید توی حرف زدن خیلی عالی باشم توی هر دو تا زبان اما نمیتونم راحت از این زبان به اون یکی سوییچ کنم چند روز یا چند ساعت طول میکشه نا مغزم شیفت کنه ! برای همین گاهی ساده ترین کلمات هم یادم میره و باید برم سراغ دیکشنری ! بدترین حالت ام هم اینه که کلا کلمه رو توی هیچ کدوم از زبان ها یادم نمیاد !!! اونجاست که باید برم خودم رو ری-أستارت کنم کلا !!!!