من با مردیت و کریستینا زندگی کردم ؛ بزرگ شدم حتی!
توی ذهن من توی استاندارد های من کریستینا و مردیت بودن عادی ترین و ملزم ترین کاره دنیاست.حتی دیوونه گی هاشون مثل دیوونگی هامه!
بعد هی به خودم نگاه میکنم این روزا و هی به این دو تا فکر میکنم هی میگم جمع کن خودتو ؛پاشو نذار زندگیت از دستت بره
میگم ببین هیچ کس نیست تیکه هاتو از رو زمین جمع کنه...ببین یه دوست مثل خواهره سیاه و پپیچیده نداری که بیاد یه فکری بحالت بکنه؛ بلد باشدت!...حتی یک دوست انقدر نزدیک هم نداری.
بعد یاد کریستینا افتادم ...وقتی که باهوش ترین ، سخت ترین و سرد ترین ادم کم اورده بود...شکسته بود...
من کریستینا ام ؛ دلم میخواست مردیت میبودم که برای نگه داشتن عشق ش صبر میکرد، تلاش میکرد، که بعد از هر فاجعه بلند میشد و میرفت سره کار...اما نیستم؛
من کریستینا م ؛ محکم ترین و سخت ترین ام ، اما وقتی میشکنم میریزم، نمی تونم سرپا وایستم؛ زمان میبره ،ساعت ها زل زدن به دیوار میبره؛ بعد از ماه ها ،یه جا شکستن و هق هق گریه کردن میبره تا دوباره سرپا بشم... و من هم نمیتونم از خودم برای عشق بگذرم.
حالا هم همینجور شکسته و داغون مات موندم به دیوار... نه مردیت دارم نه اووِن نه دِرِک ...اما درست میشه، زمان میبره اما بلند میشم بالاخره؛ دوباره تیکه هامو بهم میچسبونم .
اما غمگین بودنم ،
غمگین بودنم بخشی از وجودمه دیگه...چیزهایی که من توی زندگی از دست دادم جبران شدنی نیست و زخم های عمیقی که دارم التیام پذیر نیست برای اینه که اینقدر شبیه این دو تا ام شخصیت پیچیده و عجیب و تیره ی من پشتش کلی فاجعه های رنگ و وارنگیه که تجربه کردم . دارم یاد میگیرم چطور با تمام اینا زندگی کنم.
بر بیکسی من نگر و چارهٔ من کن
زان کز همه کس بیکس و بییارترم من