-اول از همه اینکه من بدم میاد یکی بیاد کامنت بذاره که خدا کمک میکنه خدا فلان خدا بیسار
اقا جان من به دین و مذهب و خدا باور ندارم!!!! جالب اینجاست که دوست های اینجا که میدونم به این چیزا باور دارن و دین های مختلف هم دارن هیچ وقت نمیان از این حرف ها بزنن بعد این غریبه ها از راه نرسیده حتی نفهمیدن چی نوشتی شروع میکنن امر به معروف!
فاک اف اقا جان
- دوم اینکه اگر از بعضی چیزای گذشته مینویسم برای این نیست که هنوز باهاش درگیرم، برای اینه که ریشه ی ادمی که الان هستم و تصمیمات الان ام برمیگرده به اتفاقاتی که افتاده...و من کلا همیشه در حال تجزیه و تحلیل خودم و همه چیز ام، باعث میشه همیشه ریشه یابی کنم.
- سوم اینکه با تمام مشکلات از زندگیم راضی ام... فقط خیلی خسته ام، خیلی خیلی! احتیاج دارم به زنگ تفریح به استراحت.
- چهارم اینکه وقتی اینجوری خسته ام تنهایی بیشتر فشار میاره بهم، و اینجاست که این چند روز یهو از ناکجا هی دلم برای نِیتِن تنگ شده و هی میگم قبل رفتن ام برم ببینمش بعد میدونم که اشتباه ترین کار روی زمینه و واقعا حق ش نیست که اینجوری کنم باهاش. اما به شدت دلم میخواد قبل رفتن باهاش باشم. حداقل یک شب دیگه رو با هم بگذرونیم! یکی ندونه فکر میکنه عاشق ش ام یا خبریه انگار نه انگار که بدبخت رو به هر زبون ممکن پس زدم و ۱۰۰ بار جواب رد بهش دادم. الان احتیاج دارم که به یکی بگم اینو ولی هیچ کسی خبر نداره از ماجرای بین ما دو تا و اون یک نفری هم که میدونه کل داستان رو نمی دونه پس نمی تونم در این مورد اینقدر باز حرف بزنم باهاش ! و ۱۰۰٪ مشاورم میگه غلط اضافه نکن!
- پنجم اینکه به خاطر مسایل گفته شده توی قسمت چهارمه که من وقتی یکی میاد سراغم یا سر و کله ش بعد از مدتی پیدا میشه هیجان زده نمیشم...ما همه یک مشت موجود دو پای سر در گم ه مریض هستیم.
- و اخریش اینکه احتیاج دارم چشمام و ببندم و وقتی چشم باز میکم اول سپتامبر باشه.لطفا.