أمروز یه پسر ٥ ساله ی شیطون و خجالتی و خواهر ٨ ساله ی خیلی اجتماعی و مؤدب ش مشتریم بودن بی اندازه زیبا بودن و دوست داشتنی
انقدر که دلم میخواست میشد بغلشون کنم و باهاشون بازی کنم و وقت بگذرونم
همکارام هم بابا و خاله شون رو داشتن
من توی دنیای خودم دوباره به این فکر کردم که چی میشد که من مامان این دو تا میشدم مثلا ! یکی مثل اینا یعنی! خیلی ها هستن که مامان ندارن و چی میشد که من با بابای یکی از اینا اشنا میشدم !
من کارم زود تموم شد و رفتم سراغ کارهای دیگه و وقت خداحافظی ندیدمشون
همکارام اومد گفت میدونی این خاله شون بود؛ با بی حوصلگی گفتم اره میدونم و داشتم میچرخیدم برم که گفت مادرشون سال پیش فوت کرده و أمروز سالگردش ه.
انگار که همه دنیا وایستاد... و تا الان دارم به این فکر میکنم که حق شون نیست که توی این سن کم همچین غم بزرگی داشته باشن.
از تمام دنیا و زندگی متنفر ام.
من حاضرم تا اخر دنیام همینجوری تنها بمونم اما هیچ کدوم از این بچه ها یه روز هم بی پدر و مادرشون نباشن، درد تنهایی نکشن.
مامان چند تا بچه میشه شد توی این دنیای نکبتی ه اشغال