بی خوابی شدید دارم دوباره درست مثل وقتی که تازه جدا شده بودیم و چند ماهی بود اتاق مادر بزرگ و پدربزرگ شده بود محل سکونت ما سه تا. یادم نمیاد که ترور های شبانه هم داشتم یا نه ! خوب یادمه که یه بار سه تای گفتیم بعد از سال ها واقعا سالها، أروم میتونیم بخوابیم !
اما مثل همیشه شرایط من دوام چندانی نداشت، وقتی همه چیز أروم شد وقتی برگه ها امضا شد وقتی دعوا ها و داد و فریاد و فحش ها تموم شد و همه تقریبا به یه سکونی رسیدن حال من از خراب هم رد شد.
تمام شب رو مثل روح سرگردون توی اتاق ها و پذیر ایی و اشپزخونه و تک تک دستشویی ها و حموم ها میچرخیدم ، پای تمام پنجره ها گریه کردم رو به روی تمام اینه ها به خودم التماس کردم و به هر چیزی چنگ زدم به هر چیزی که یه ذره أرومم کنه، که برای ده دقیقه اون همه درد توی سینه ام ،توی اون حفره ی سیاهی که فقط درد بود و درد أروم بشه، که مغزم برای چند دقیقه بی خیاله اون همه فکر و اما اگر و چرا و شاید و باید بشه،
ماه ها من هر شب تا صبح درد کشیدم و بقیه ساعت هارو زیر دوش به گریه کردن گذروندم.
چند سال بعدش دوباره همه ش تکرار شد اما حقیقتا به اندازه دفعه اول درد نداشت ، همه چیز دقیقا به همون روال میگذشت اما به هر دلیلی دردش یه جوره دیگه بود شاید هم من قوی تر شده بودم و پخته تر و ...
این روزها هیچ دردی در کار نیست
مدت هاست که دیگه نمیتونم گریه کنم
دلم !؟
فکر کنم دقیقا فرق داستان همین باشه، اون جایی که اون سالها اونقدر درد میکرد ، که نفس ام رو میبرید
که سیل سیل أشک میشد روی صورتم دیگه وجود نداره
هر چند وقت یکبار با احتیاط با خاطره ی درد و عذابی که از گذشته دارم پاورچین و أروم میرم سمتش دستم رو دراز میکنم و با یه خاطره یا فکر یه سیخونک بهش میزنم و منتظر ام که درد بپیچه توی کل وجودم ؛ اما هیچی چیزی اونجا نیست دیگه
با یه حس عجیب و نه چندان مطلوب برمیگردم به روزمره هام، سعی میکنم فکر کنم سعی میکنم از زندگی م سر در بیارم و بفهمم که چی داره بهم میگذره اما مغزم خالیه خالیه، دریغ از حتی یه فکر بی ربط و مسخره!
انگاری یکی مغزم رو هم از جاش در أورده !
این روزها زیاد به اون جای خالیه توی سینه ام نگاه میندازم!
حس جای خالی ش دقیقا مثل حس کسی میمونه که دست یا پاشو از دست داده
چشماتو می بندی و با تمام وجود مطمىنی که اونجاست حس میکنی اگر بخوای میتونی تکونش بدی ، بعد سعی میکنی یه قدم برداری و ... نیست دیگه اونجا نیست؛ هرچقدر هم که یادت بیاد چه حس و حالی داشته قبلا ،دیگه اون قسمت از وجودت اونجا نیست!
این روزها دوباره بی خوابی مضمن و دردناکه همیشه اشنا برگشته ؛ تنها إیراد کار اینجاست که دیگه نه دردی توی سینه هست نه فکری توی سرم ، پس حالا چی خواب و از شب هام گرفته !؟ شاید از دست دادن شون، هرچی باشه تمام این سالها باهاشون زندگی کردم ! هرچی که هست شب تا صبح زل زدن به سقف بدون هیچ حسی و فکری بسیار دردناکه!