Shades of Grey

This is a modern fairy tale

Shades of Grey

This is a modern fairy tale

از سورپرایز کردن خودم !

من أصولا هیچ دل ضعفه یی برای بچه ها نرفتم توی زندگیم،

یعنی بچه بچه ست دیگه ! بعضی رو أعصاب بعضی دلپذیر اما اول و اخرش همشون یه موجوده کوچولوی نفهم ِ بسیار بسیار باهوش هستن !

شگفت انگیز ان!

طبعا وقتی برای خوده بچه حسی نداشتم به پدر و مادرشون که دیگه هیچی غیر از یک نگاه پر از رقت نداشتم ! از اون نگاه ها که " احمق جون یکی دیگه رو هم مثل خودت به جمع بدبخت های دنیا أضافه کردی الان خوشحالم هستی !"


اما این دومین پدری ه که میتونم بگم فقط و فقط به خاطر مدل پدر بودنش درونم یه حس جذابیت و کشش إیجاد کرده

و البته مهم ترین قسمت مأجرا فکر میکنم  دو تا نکته ی مشترک باشه

اون ها هم اینه که اون تک دختره خیلی خوشگل و بأمزه و باهوش ، تمام عمر و جونه بابای جوون شه و مادرش رو از دست داده.

یه چیزی توی تنهایی اون پدر هست که وادارم میکنه به گرفتن دستای دخترک ، که یعنی من تا تهش هستم ؛ تا ته ته ش ...


- فکر میکنم دفعه ی اول که با این حس مواجه شدم انقدر تابلو بودم مثل این دختر ١٥ ساله ها که باباهه فکر کرد خل وضع ام و دست از سرشون نمیخوام بردارم ! کم مونده بود به طرف بگم اصلا میخواید من باهاتون بیام  شهر رو بهتون نشون بدم....! 

- دفعه ی اول فکر کردم این حس ام مربوط به اون پدر و دختر بوده ، اما حالا میدونم بیشتر مربوط به کل مأجرا ست و نداشته های خودم !



- توی یکی از دنیا های موازی ، من عشق رو میفهمم و مادر بودن تمام زندگی و حال و اینده و خوشبختی مه  ! توی یکی از دنیا های موازی !



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.