در بین این نِک و ناله های مدام ام لازمه که بگم چند تا اتفاق رقت انگیز اما خنده دار هم افتاده که به خاطر اوج بی اهمیتی شون وقت نخواهم گذاشت برای نوشتن شون
نمی دونم چقدر قبل تر بود فکر میکنم کمه کم چند سال پیش بود؛
یه وبلاگی بود که فکر میکنم گذری خوندم؛ یه دختر خانومه دندانپزشک بود
نوشته بود که خانواده جدیدا بهش گیر دادن که چرا همه خواستگار هارو رد میکنه و خودش هم اضافه کرده بود که نه پولی پس انداز میکنه نه به فکر خونه خریدن و این چیزای تقریبا مهمه...میگفت از وقتی فلانی توی زندگیش نیست فقط پول خرج میکنه و لحظه هاشو بی هدف میگذرونه ...
حالا این چند وقت کلی خرید کردم (از خیلی بزرگ تا خیلی کوچیک)و همچنان هم دارم ادامه میدم که یهو یاد این دختره و غمه یواش ش افتادم و اینکه چقدر طفلکی بود برام! فکر کنم خودم هم دارم اونجوری میشم!
کار و درس و پول و هیچ!
اون هیچ اخرش تا ته وجودم رو میسوزونه.
پ.ن: حالا پول انچنانی هم در نمیارم که اینجوری دارم مثل خر خرج میکنم!
پ.ن۲: یک ربع دیکه وقت مشاوره دارم؛ هیچ حرفی برای زدن ندارم! هنوز هم توی اتاقم هستم!