این مدت( توی این یکی دو سال گذشته، بخصوص یک سال گذشته) خیلی از اطرافیانم ازدواج کردن
با کسی که عاشقش بودن ، اینده شون رو ارزو هاشون رو دارن با هم میسازن
بعد من نه تنها کسی رو کنارم ندارم، هنوز نشستم و دارم فکر میکنم که به عشق باور دارم یا نه... و وقتی میرسی اونجایی که باید بشینی و فکر کنی که به عشق باور داری یا نه ، یعنی نداری .
و خب کم هستن ادم هایی که به عشق باور ندارن؛ حالا من برم از کجا یکی رو پیدا کنم و بپرسم ' هی شمایی که به عشق باور نداری، چطوری توی این دنیایی که اکثریت اعضاش به عشق باور دارن و خیلی از قوانین گفته و نا گفته ش بر حسب همین عشق بنا شده دووم اوردی؟ چطوری باید زندگی کرد اینجا؟'
اگر خیلی اتفاق ها نمی افتاد میتونستم صورتی ترین دختر دنیا باشم لابد،نه؟ نه...ربطی به راهی که اومدم نداره!
اینجایی از زندگی که وایستادم ،باور دارم که ادم ها با بعضی ویژگی ها و خصلت ها به دنیا میان توی خون و رگ و دی ان ای شون حک شده
و من حتی برای یک روز هم در تمام این ۲۵ سال به عشق باور نداشتم. شاید همین دلیل تنها بودنمه!
اسم ش شاید تقدیر باشه ...