قبل از مسافرت رفتن ش که غر و گریه و ناراحتی هاش برای ما بود
رفته مسافرت ، عکس فرستاده ...حالا قاطی کرده که چرا هیچ کسی به عکس های من توجه نکرده و منو تحویل نگرفته
میگم خب که چی حالا...و در جواب هرچی از دهن ش در اومده به من گفته
و الان ۳۶ ساعته که دارم فکر میکنم ای کاش میشد که همون طور که پدرم رو برای همیشه از زندگیم گذاشتم بیرون قید اونم بزنم
و دیگه باهاش حرف نزنم!
بعد نمی خوام که با بقیه خانواده حرف بزنم و با اون نه...اگر باهاش حرف نزنم برای همه تموم شده ست دیگه.
بعد اگر با بقیه حرف نزنم دوباره دعوا و همه چی بینشون شروع میشه و مرگه اَش رو میکشن وسط و از اینی هم که هست داغون تر میشه
چرا تمام زندگی من باید مراقب این باشم ، حتی وقتی که توی زندگیم نیست.