Shades of Grey

This is a modern fairy tale

Shades of Grey

This is a modern fairy tale

برای چی زندگی میکنم؟

یکی از فکر هایی که خیلی زیاد روزمره از سرم رد میشه اینه که برای چی زندگی میکنم ؟ برای چی زنده ام و این زنده بودنه قراره به کجا برسه ؟!

خیلی جدی !

فکر میکنم احتمالا عموم إنسان ها شاید این سؤال رو سالی یکی دو بار یا توی أوج ناراحتی هاشون از خودشون بپرسن ؛ فکر نمیکنم این سؤال از روزمره های ادم های عادی باشه!

خب میتونم درک کنم چرا . دقیقا به خاطر همون چیزایی که منو با این سؤال درگیر کرده

ادم ها برای خانواده هاشون برای خانواده یی قراره تشکیل بدن ، برای عروسیه خواهر و برادر و ذوق خواهر زاده و برادر زاده  و دختر خاله و پسر عمو و فأمیل و اینکه زندگی خودشون رو چطور میخوان بسازن زنده ان . کنار این ها چیزهایی مثل پول و مسافرت و این چیزا مهم میشه . ادم ها نگران سلامتی شون هستن چون دلبستگی دارن چون میخوان کنار عزیز ترین هاشون بمونن. برای من مردن هیچ کاری نداره؛ اگر ماما زنده نبود همین حالا میتونستم برم راحت بمیرم . 

خب من هیچ کسی رو ندارم! تنها بزرگ شدیم دور از خانواده درجه یک و فأمیل های دور و نزدیک و حالا هم که خانواده هم ندارم ! امیدم به خانواده ی ماما بود اما با تمام علاقه و لطفی که به من دارن، باز هم خانواده ی من نیستن؛ هرچند که فامیلیه اونا رو گرفتم اما باز هم من رو بچه ی پدرم میدونن ، نه به مدل بد ها ولی هیچ وقت درک نمیکنن و حس من رو نخواهند داشت که اونا خانواده حساب میشن برای من و اون فقط توی شناسنامه پدر منه ؛حتی ماما هم نمیفهمه این حس من رو، هرچی هم که باشه اون خانواده ش رو داره و با تمام مشکلات و اختلافات باز هم تمام عمرش اونا رو داشته! بگذریم... فکر کنم باید برم توی یتیم خونه ها دوست پیدا کنم ، جدی ... هیچ کسی نمیتونه بفهمه حس بی کسی چجوریه حس یتیم بودن ،به جز اونا . نمیدونم اونا چه أمیدی به اینده دارن ؟ رویاشون ساختن خانواده خودشونه شاید !

با وضعیت روحی و روانی که من دارم  هیچ رابطه و خانواده یی در اینده هم نخواهم داشت ! نهایت امیدم به داشتن یه پارتنر و احساس نزدیکی به اون یکنفر بود که پسره لطف کرد  و اون حس رو هم ازم گرفت! بچه دار هم که نمیخوام بشم!

خب تمام زندگی که توی اینده در انتظارمه همینه که الان هم دارم ! کار و درس و پول! تنها و تنها و تنها ...


باید یه چیزی پیدا کنم که با تمام وجود بهش علاقه مند باشم و هیجان زده ام بکنه ، یه چیزی که بتونم بگم زنده ام که اون کار رو انجام بدم

داشتم فکر میکردم اگر این همه مشکلات توی این ١٠ سال گذشته توی زندگیم پیش نمیومد و این همه چیز و ادم و احساس رو پشت سر هم از دست نمیدادم ، منه أمروز کجا بود و مشغول چه کاری بود ؟ برای چه چیزی هیجان داشت توی زندگیش ؟ برای چه چیزایی ذوق میکرد ؟ به چه جور ادم هایی علاقه مند میشد ؟

باید با این ١٠٠ سال پیش رو چی کار کنم ؟

ادم ها میایند ، تغییرت میدهند و می روند

نه به چرا و چطوریش فکر میکنم این مدت نه به اینده و اینکه چی ممکنه بشه؛

بعد یهو دیروز بی هیچ مقدمه و از ناکجا   تمام جدایی مون و این چند ماه قطع رابطه کلی و همه چیز روشن و واضح وایستادن جلوم

برای اولین بار فکر کردم که چه دلیل محکمی دارم که فکر کنم دلتنگه یا زندگیش اشوبه ؟! 

شاید بی من به ارامش رسیده باشه، شاید بالاخره خوشحال باشه؛ شاید خوشبخته .


شاید همه چیز برای همیشه تموم شده.


من

کلا ادم خونسردی هستم ! عصبانی که بشم اون ادم برام مرده اما باز هم خونسرد ام!

تا چند سال قبل این خونسردی پشتش بی تفاوتی بود، هیچ چیزی مهم نبود و یه خب که چی حالا میگفتم و رد میشدم و از سرم بیرون میکردم مأجرا رو .

این منه خونسرد اما خیلی أروم و عادی نگاه میکنه و نه عصبانی میشه نه لحن صداش تغییر میکنه، اما به اون چیزی که میخواد میرسه هرچی که باشه با هر کسی که طرف باشه مهم یا روزمره، اون چیزی که توی سرم میگذره انجام میشه به زور یا با لبخند و شادی، انتخاب با طرف مقابله!


میشه گفت شبیه اون زن های مستبد توی فیلم ها یا کتاب ها ، همون ها که همیشه ازشون متنفر بودم و اصلا نمی فهمیدم شون!

حالا خیلی خوب درک شون میکنم . هنوز هم ازشون بدم میاد.

به به چقدر من مورد لطف پروردگار قرار گرفتم که هر دو نیم کره ی مغزم کار میکنه به جای یک طرف !

هردو طرف با هم و هم زمان منو به ف&ک میدن !

این که راست مغزی و چپ مغزی ازنظر علمی درست هست یا نه هنوز جای بحث داره اما بعضی محقق ها میگن درسته

و در آدامه ی این بحث مطرح میشه که دسته یی از ادم ها هستن که هر دو نیم کره ی مغز شون به یک اندازه کار میکنه 

مردم اینو با این موضوع اشتباه میگیرن که فقط یک طرف مغز اونا کار میکنه مال ما دو طرف برای همین مثلا خارق العاده تریم و دو برابر کار میکنه !مغز همه ی ادم های نرمال به یک اندازه کار میکنه! مال بعضی ها راست بیشتر کار میکنه مال بعضی ها چپ فعال تره و بعضی بدبخت ها هم مثل من هستن.

نه جانم تنها لطفی که داره اینه که اینقدر از این ور به اون ور و از راست به چپ میشه که جرقه میزنه اخرش

حالا جدا میگم این داستان زندگیِ منو به ف&ک داده. چرا ؟ چون شروع میکنم یه رمان میخونم بعد وسطش مغزه شیفت میکنه روی حساب بانکی و وضعیت اقتصادی و بعد یهو میپره رو انتقالی دانشگاه و اینکه کدوم درس ها رو باید پاس کنم و چند تا درس ریاضی رو میتونم هم زمان با دو تا فیزیک بردارم بعد فکر میکنم خب حالا که این همه ریاضی و فیزیک دارم یکجا میخونم چطوره که برم امتحان های لازم ریاضی و فیزیک و غیره هم بدم و نمره هامو برای هارو أرد و استنفورد هم بفرستم و اصلا ام ای تی هم  اپلای کنم ، بعد میگم خب چی به رزومه ام أضافه کنم که قبول ام کنن ؟! خب اگر نمایشگاه نقاشی بذارم و کارام فروش بره یا یک أستادی تعریف کنه ازم دیگه حله ! بعد میرم که آدامه ی کتاب ام رو بخونم و یادم میاد که باید برم ورزش کنم، در ادامه ی ورزش کردن به این فکر میکنم که برم برای کلاس باله ام لباس بخرم ! چقدر حس خوبی میتونه باشه روزی که شروع کنم برای خونه خودم وسیله بخرم ، نمیدونم چه رنگی میخوام باشه وسائل ام حالا. بعد یادم میاد باید برای پست مدیریتی توی honors society ها کاندیدا بشم حتما تا همه گروه ازم شاکی نشدن و البته که باید برای مجلس سنای مدرسه هم کاندید بشم! و بدتر از همه اینه باید توی کلاب برنامه نویسی فعالیت کنم و هر جلسه یی که دارن (داریم ) برم وگرنه جُرجی رسما شاکی میشه و دیگه جواب سلامم رو هم نمیده !!!!! بعد یادم میاد که خریدن لپتاپ رو هم به لیست کارهام توی اون یک هفته تعطیلی بین دو ترم أضافه کنم (  توی اون یک هفته میخوام فقط استراحت کنم و دو تا از تابلو ها رو تموم کنم ! ای کاش جس اون موقع برگشته باشه Cali  ، نه به اینکه وقتی من با پسره بودم و رسما بهش گفته بودم فکر منم نکنه  ول نمیکرد و تمام تلاشش رو میکرد که یه جوری منو راضی کنه به بودن باهاش فکر کنم نه به اینکه حالا من مجرد ام و أقا ٢٤ ساعته کنار ساحل و پارتی توی بغل این مُدل اون مُدله فکر کنم میخواد تلافی کنه حالا  )و البته خوندنِ  تمام کتاب c++ که بدون دونستنه حتی یک خطش پاس کردم (نمی دونم چجوری) و برای شروع کلاس ترم بعد باید خط به خط ش رو بلد باشم ! اینجاست که فکر میکنم شاید تمام این کارهای روی هم أنبار شده نشونه ی اینه که باید رشته ام رو عوض کنم و برم دنبال وکالت و رشته های اینجوری که با این پر رویی و پر حرفی و مستبد و  مستکبر بودن من سازگاریه شدید داره و اصلا لازمه ی دوام اوردن توی این رشته هاست ! بعد فکر میکنم گور بابای پول در اوردن و سن و سال اصلا باید دوباره برم دنبال همون پزشکی و برای جراحی برنامه ریزی کنم ! و بالاخره با ارامش از اینکه به نتیجه و برنامه یی برای زندگیم رسیدم  میرم سر کار و بر میگردم  و توی راه به این فکر میکنم که خب حالا چه شاخه یی میخوام برم و هنوز علاقه مند به مغز و أعصاب هستم یا نه ؟ میرسم دم أتأقم در رو باز میکنم و یه نگاه به دور و اطرافم میکنم رنگ ها و قلمو ها و بوم نصفه کاره که دو هفته ست قراره مثلا روی بقیه ش کار کنم و نشده... باید گزارش ازمایشگاه فیزیک رو تحویل بدم فردا و اخر این هفته فایناله و کل هفته ی قبل سر کلاس ریاضی نرفتم و باید همه ی فصل رو خودم بخونم . همونجا به خودم میام و میبینم نمیخوام پزشکی بخونم و می خوام سر کار کفش پاشنه دار بپوشم و کت و دامنم رو بپوشم جلسه های جدیه مالی یا حتی علمیه پروژه هارو دوست دارم ! به این فکر میکنم که یه روزی که شرکت خودم رو دارم و یه جا یه قرار کاری داریم و پسره با گروه ش وارد میشه و اون یک سره میز و من این سر میز و تلاش برای اینکه احساسات و گذشته رو بذاریم کنار و روی کار تمرکز کنیم و بدون قضاؤت روی چیزهایی که از هم میدونیم، کار کنیم ، بعد من میدونم که روی من ضعف داره ، روی لباس های رسمی و دامن مشکی م ، مدل نشستنم ، پاهامو که میند ازم روی پام میدونم که دیگه توی اتاق نیست و حواسش به این راحتی ها جمع کار نمیشه نه تا وقتی که ... اما من میتونم روی کار تمرکز کنم ، اگر حوصله ام سر نره، اما پسره میدونه که وقتی حوصله ام سر بره همه چیز رو میند ازم لحظه اخر و تا شب قبل از دِدلاین دست به هیچ چیزی نمیزنم... اصلا مسئله گذشته مون نیست ، مشکل اینه که نقطه ضعف های کاریه همدیگه رو میدونیم و انتخاب سختیه که به کسی که قبلا گند زده به کار و پروژه و همه چیز زندگیش اعتماد کنی!!!!

چقدر بده که بدترین و ضعیف ترین لحظه های همدیگه رو دیدیم ها ! اون از من چی توی ذهن ش داره راستی ؟! بسته خیال بافی حالا این همه شرکت و ادم کله گند توی این شهر چطور ممکنه ما قرار کاری داشته باشیم و ندونیم چه کسایی توی گروه هستن و تمام زندگی و أخلاق و  زیر و روی طرف رو ندونیم ! حالا جداً  من چطوری باید این مشکل حوصله سر رفتن رو حل کنم که همین حالا هم بیچاره ام  کرده و مغزم هرگز أروم نمیگیره ؟ برم یه کم سریال دوزاری نگاه کنم بلکه این مخم خفه بشه !

دهن این راست و چپ مغزی سرویس

اگر که کل مزخرفات بالا رو دنبال کردید و متوجه شدید که روند فکری شما هم همینجوری طی یک هفته پیش میره تضمین میکنم شما هم هر دو تا نیم کره ی مغز تون کار میکنه ، اگر هم بعد از سه چهار خط بیخیال شدید و یه فحش هم نسار ( نصار ؟ نثار ؟) بنده کردید أشکال نداره 

خودم هم روزی یکی دو بار به خواهر و مادر و چپ و راست و بالا و پایین این مغزم سلام میرسونم ، کاملا قابل درک ه .

یه جوری تو خوبی فرشته ی من که ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

It was one of my greatest losses

پسره رو دوست داشتم، یه مدلی که تا بحال هیچ کس دیگه رو دوست نداشتم؛ و میدونم که اون هم دوستم داشت !

حیف شد که نتونستیم با هم کنار بیایم و شرایط زندگیمون أجازه نداد ارامشی که میشد رو کنار هم داشته باشیم!

از همون اول گفته بودم ، ای کاش یه جای دیگه از زندگیمون بأهم اشنا میشدیم.

میدونم فکر میکنه فراموشش کردم. اما من هنوز دلم براش پر میکشه، یه جوری که هیچ وقت برای هیچ کس دیگه یی دلتنگ نشدم .


یه پست طولانی نوشتم در مورد سیاه و پیچیده بودنه من وإلهه و اینکه کی میتونه شخص خاصه من باشه، و کاندید ها واقعا توان و شرایطش رو دارن أیا ؟ و شما ها همه اونجا سید و من اینجا و فربد هم اینطورا که معلومه تا ٢ سال دیگه نمیاد و این جور تجزیه تحلیل کردن دوستی هامون و خودم و همه چیز.

 و اینکه چرا من یکی رو هر روز کنارم ندارم اون مدل مردیت و کریستینا. نه مدل دوستی های دختروونه، أصلا دلیل اینکه دوست صمیمی نداشتم همین بوده که من ادم عشقم فدات شم بوس بوس و ماچ و بغل نیستم. اگر ناراحتی و مشکلی داری میتونی بیای پیش من شاید بهتره یه دوستی که نرمال باشه هم با خودت بیاری چون تهش من میتونم چشمت رو روی حقیقت ها باز کنم و بهت بگم هر کسی چه مشکلات یرو به وجود أورده و در اکثر موارد هم یه راه حل خیلی کاربردی میتونم آرائه بدم. اون دوست همراه هم میتونه بشینم کنارت بگه غصه نخور تقصیر تو نبوده و درست میشه همه چیز اصلا ، چون وقتی تقصیر تو بوده باشه من بهت میگم این گند یه که تو  زدی و حالا هم خودت رو جمع کن و این کاراییه که باید بکنی برای درست کردنش. مرحله سخت بعدی اینه که راه حل های ساده و قطعی و ١٠٠٪ کاربردیه من عموما هیچ جنبه ی عاطفی رو کاور نمیکنن.!اینکه نمی تونی و دلت نمیزاره و این جور مسائل إحساسی رو من حالیم نمیشه، یعنی چون خودم به راحتی همه رو تفکیک میکنم نمیتونم بفهمم مردم برای چی احساس رو با مسائل غیر احساسی مخلوط میکنن!و تمام شرایط رو ١٠ برابر پیچیده تر میکنن.

یعنی کلا یه جورایی  بُعد احساسی  مسائل ِتهِ تهِ صف اهمیت قرار داری توی مغز من.

حالا که نگاه میکنم از اولش همی جوری بودم و توی این سال ها شدت بیشتر شده و من بیشتر با مدل خودم حال میکنم.

بعد هم کلی از دوستی هامون نوشتم 

خلاصه ش اینکه به مدل همیشگی خودم مسائله رو از ٢٠٠ جهت مختلف بررسی کردم

اخرش هم به این نتیجه ی قدیمی و همیشگی خودم رسیدم

زمان همه چیز رو مشخص میکنه و شاید با گذشت زمان من هم یکی دو تا از اون رابطه های گرِی ز اناتومی یی داشته باشم

تیره و پیچیده بودن من چیزه بدی نیست فقط من زندگی خصوصی نرمال ندارم  و واکنش هام نسبت به مسائل و انتخاب هام برای زندگیم دود از سر همه بلند میکنه. دوده خوب البته فکر کنم ( نه همیشه)