Shades of Grey

This is a modern fairy tale

Shades of Grey

This is a modern fairy tale

...

خسته ام

انقدر ...مثلا چی میشد من هم مثل بقیه پدر و مادری داشتم که میشد  روشون حساب کرد برای حتی یه کمک کوچیک ، در حد صد دلار دویست دلار!

یا مثلا حتی کمک خیلی خیلی کوچکتر مثل اینکه بتونی برای یک هفته فقط بری و خانواده ت رو ببینی !! بدون اینکه به مرز دیوانگی برسوننت.


احتیاج به یه تکیه گاه دارم، مثل تمام سال های عمرم،  و ندارم.

هیچی ندارم جز خودم، تنهای تنها.

این روزا سخت میگذره...

چند تا مطلب مهم!

-اول از همه اینکه من بدم میاد یکی بیاد کامنت بذاره که خدا کمک میکنه خدا فلان خدا بیسار

اقا جان من به دین و مذهب و خدا باور ندارم!!!! جالب اینجاست که دوست های اینجا که میدونم به این چیزا باور دارن و دین های مختلف هم دارن هیچ وقت نمیان از این حرف ها بزنن بعد این غریبه ها از راه نرسیده حتی نفهمیدن چی نوشتی شروع میکنن امر به معروف!

فاک اف اقا جان

- دوم اینکه اگر از بعضی چیزای گذشته مینویسم برای این نیست که هنوز باهاش درگیرم، برای اینه که ریشه ی ادمی که الان هستم و تصمیمات الان ام برمیگرده به اتفاقاتی که افتاده...و من کلا همیشه در حال تجزیه و تحلیل خودم و همه چیز ام، باعث میشه همیشه ریشه یابی کنم.

- سوم اینکه با تمام مشکلات از زندگیم راضی ام... فقط خیلی خسته ام، خیلی خیلی! احتیاج دارم به زنگ تفریح به استراحت. 

- چهارم اینکه وقتی اینجوری خسته ام تنهایی بیشتر فشار میاره بهم، و اینجاست که این چند روز یهو از ناکجا هی دلم برای نِیتِن تنگ شده و هی میگم قبل رفتن ام برم ببینمش بعد میدونم که اشتباه ترین کار روی زمینه و واقعا حق ش نیست که اینجوری کنم باهاش. اما به شدت دلم میخواد قبل رفتن باهاش باشم. حداقل یک شب دیگه رو با هم بگذرونیم! یکی ندونه فکر میکنه عاشق ش ام یا خبریه انگار نه انگار که بدبخت رو به هر زبون ممکن پس زدم و ۱۰۰ بار جواب رد بهش دادم. الان احتیاج دارم که به یکی بگم اینو ولی هیچ کسی خبر نداره از ماجرای بین ما دو تا و اون یک نفری هم که میدونه کل داستان رو نمی دونه پس نمی تونم در این مورد اینقدر باز حرف بزنم باهاش ! و ۱۰۰٪ مشاورم میگه غلط اضافه نکن!

- پنجم اینکه به خاطر مسایل گفته شده توی قسمت چهارمه که من وقتی یکی میاد سراغم یا سر و کله ش بعد از مدتی پیدا میشه هیجان زده نمیشم...ما همه یک مشت موجود دو پای سر در گم ه مریض هستیم.

- و اخریش اینکه احتیاج دارم چشمام و ببندم و وقتی چشم باز میکم اول سپتامبر باشه.لطفا.

غمگین و ...شاید مهم

حقیقت اینه که 6 سال پیش عاشق شدم و 1 سال تمام فقط عذاب کشیدم به جای عاشقی کردن و بعد!

بعدش دلم توی دستام مرد...5 ساله که هیچ حسی توی وجودم زنده نشده و هرچقدر میگردم تهش میرسه به 5 سال پیش 3 شب بعد از شب ولنتاین...برای همیشه وجود و غرور و همه ی احساسم رو خرد کرد. و از اون موقع تا الان با اینکه به زندگیم ادامه دادم با اینکه سعی کردم توی رابطه برم و غیره ، ته همه چیز میرسه به اون شب و اون مسیج ها.

تو شاید حتی یادت نیاد چی گفتی که دیگه حاضر نشدم ببینمت؛ منی که برای با تو بودن هر کاری میکردم. اما من متاسفانه یادم نمیره

سعی هم کردم همه جوره تلاش کردم که فراموش کنم که دردش رو کم کنم که یه جوری رد بشم از این دره ی  پر درده خالیی که توی وجودم به وجود اوردی اما نشده

مشکل این نیست که عاشقم نبودی از اون راحت میگذشتم، مشکل حرفییه که زدی ...که هیچ ادمی که ذره یی شرف و انسانیت داشته باشه ،روی گفتن همچین چیزای رو نداره.


حالا من موندم و تنهایی و جایی خالیه یه چیزایی توی قلبم که برای همیشه از دستم رفته.


اما عجله یی نیست سال ها وقت دارم که بشینم منتظره اتفاق یه معجزه ...

هیجان دارم

۳ هفته دیگه،شهر دانشگاه  جدیدم ،برای اولین بار

میریم که سویی شرت با آرم دانشگاه رو بخریم برای اولین بار*


من توی این دانشگاه الان اصلا هیچ ارق ملی نسبت به دانشکده مون نداشتم... اما این دانشگاه فرق میکنه:)


احتیاج دارم مغزم رو خاموش کنم

هرچی بیشتر با دیگران حرف میزنم حالم بدتر میشه

از یک طرف متوجه میشم که انتخاب درستی کردم و دارم میرم جایی که بهش تعلق دارم و ادم هاش ...ادم هاش توانایی فهمیدن من رو دارن؛ لازم نیست هر چیزی رو ده بار توضیح بدی براشون احتمالا!



 شاید این بار من یک جایی رو خونه بدونم!

از کارهای نکرده...

از کارهای نکرده مون س&#ک٪$س سر کار بود که اونم انجام دادیم

من که این هفته ،هفته ی اخرمه؛ اون میگه من هم باید استعفا بدم ، دیگه نمیشه تو این اتاق کار کرد که!