Shades of Grey

Shades of Grey

This is a modern fairy tale
Shades of Grey

Shades of Grey

This is a modern fairy tale

منی که هرگز ادامه نخواهد داشت

بعضی ادم ها یه تصمیماته برای زندگی شون و أینده شون میگیرن و تا ته ش پاش وایمیستن

من إز اون ادم هام 

این منه امروز نتیجه ی تصمیماتی ه که ده سال پیش توی ١٦ سالگی گرفتم و  راهی که تا اینجا اومدم نه تنها ساده نبوده بسیار هم سخت و دردناک بودن اما خوشبختانه امروز إز خودم  و آدمی که هستم راضی ام و میدونم که ارزش تمام این سختی ها رو داشته

حالا این روزها ته دلم دارم با یه سری تصمیمات کلنجار میرم، میدونم برای رسیدن به یه سری إز ارزو هام باید إز چیزایی بگذرم که برای خیلی ها بحث مرگ و زندگیه

برای من أما شرایط فرق میکنه

ارزو ها و خواسته ها و خوشحالی من با بقیه فرق میکنه.

مشکل اینجاست که بعد إز تجربه ی این ده سال و حس و حالی که این روزها دارم میدونم یه جاهایی وسط راه وقتی همه چیز سخت میشه و دردناک قلبم درد خواهد کرد و دلتنگ چیزایی خواهم شد که إز زندگیم حذف کردم 


بچه دار نشدن من یه انتخاب ه که هرچند یکی إز سخت ترین تصمیماته اما میدونم ده سال دیگه نه تنها فراموشش کردم بلکه راضی هم خواهم بود. شاید یک روزی من هم نوشتم برای کودکی که هرگز زاده نشد.


:/

خب همش داره اتفاق های بد میوفته

من...من نشستم و دارم نگاه میکنم !

نمی دونم چرا هر انتخابی که میکنم غلط از اب درمیاد

اَه

badbakhty

when you are ho#rn$%y as fuck and all your co-workers are on your case

but you can't do anything because they are your co-workers

این رو نوشتم برای روز هایی که خسته میشم از زندگیم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ادم باید خیلی خیلی حواسش باشه چی ارزو میکنه

- ادم باید خیلی حواسش باشه که به چه چیزایی فکر میکنه و چی ارزو میکنه! این چند سال هی فکر میکردم چه داستانی شده این دانشگاه رفتن من، وقتی از ایران در اومدم که دوباره از اول شروع کردم(تصمیم خودم بود این)، اینجا هم  که بخاطر شدید شدن افسردگی و بهم زدن با اکس ام و کار زیاد بی خیال درس  شده بودم و اهمیت نمیدادم، نه سر کلاس میرفتم نه درس میخوندم فقط میرفتم امتحان میدادم پاس میکردم میرفتم خونه... بعد انگاری که یهو همه چیز توم تغییر کرد مثل معجزه...شدم اون زنی که واقعا درونم ارزو میکردم باشم؛ و در نتیجه اش زندگیم رو به یه سمت دیگه بردم ...حالا دارم میرم دانشگاهی که از ۹-۱۰ سالگی به همه میگفتم میخوام برم. همه شاید خندیده باشن و درک نکرده باشن که منه ۱۰ ساله برای ۸ سال بعدیه زندگیم برنامه ریزی کرده بودم که هر جوری شده قبول بشم!!! توی ۱۶ سالگی فهمیدم که امکان پذیر نیست ، نه پولش رو داشتم نه قبول میشدم. حالا ۱۰ سال گذشته مثل یه خواب همه چیز داره پیش میره و من قراره توی بهترین دانشگاه دنیا درس بخونم. واقعیت اینه که توی این همه سال ته دلم هنوز هم ارزوی این دانشگاه رو داشتم. و به دستش اوردم. این که این همه سال نشد که لیسانسم رو بگیرم به اینجا رسید که به ارزوم برسم.


-یک ساعته نشستم هزینه های ۲ سال اینده رو حساب کردم ! حساب کردم چقدر پس انداز دارم ، تا کی دووم میاره

بعد الان خیالم راحت شده. که پول دارم.مهم تر از اون  ،پس انداز دارم!

برای من که تمام خرجم رو خودم میدم و خانواده هم پولی ندارن که کمک کنن این خیلی خیلی مهم بود



-بعد نشستم روز فارق التحصیلیم رو حساب کردم. خب دلم میخواست ۲ سال دیگه فارق التحصیل میشدم، اما چون میخوام حتما تمام کلاس های کامپیوتر و ریاضی ام رو توی همین دانشگاه بگذرونم ، ۴ سال دیگه فارغ التحصیل میشم

توی ۳۰ سالگی ! چون نمی خوام از دانشگاه ام فقط اسمش همراهم باشه خودم هیچی بارم نباشه ، یعنی اصلا نمیشه که این جوری کلاس پاس کرد اینجا!

- مطمین هستم این ۴ سال خیلی زود و خوب  میگذره.



مثل من

فردا ، بوستون، برای اولین بار...

قدم گذاشتن توی دانشگاهی که از وقتی حافظه ام یاری میکنه ارزوش رو داشتم و همیشه میگفتم من میرم دانشگاه  X  و حالا دارم میرم

همه چیز خیلی سخت داره پیش میره اما شاید این سختی قراره همه چیز رو با ارزش تر و پخته تر کنه

مثل من که سختی ها ازم یه زن کامل و همه چیز تموم و قوی ساخته

مثل من که ارزوی خیلی ها شدم



*یاد گرفتم تو زندگیم کاری که درسته رو بکنم، نه کاری که دلم میخواد.

تو که نیستی زندگیمو زیر پای کی بریزم

گفته بودم همه چیز تقصیر فلانی بود ، که از وقتی فلان کار رو کرد دیگه عاشق نشدم

حقیقت اینه که شاید شاید ۵۰٪  این حس و حال من تقصیر اون بوده...

بقیه اش؟

وقتی که اَش مرد یه تیکه از وجودم مرد...یکجا ، توی یک لحظه...از اون وقت تا حالا توی این ۴ سال ته خیلی حس ها رسیدم به یه خالیه دردناک. قبل رفتنش این جوری نبودم، با تموم سرد بودن هام قلبم سرد نبود، خالی نبود...حالا اما...


یه جوری انگاری که بهم خیانت شده ، انگاری که بهم از پشت خنجر زدن 

یه تیکه از وجودم باهاش مرد. و من دارم با جای خالی ه خیلی چیزها توی وجودم زندگی میکنم.