Shades of Grey

This is a modern fairy tale

Shades of Grey

This is a modern fairy tale

میتوانم تمام جاده های منتهی به ناکجا را تا ته دنیا ، بی مقصد ، بی دلیل ، بی حرف راه بروم

بی خوابی شدید دارم دوباره درست مثل وقتی که تازه جدا شده بودیم و چند ماهی بود اتاق مادر بزرگ و پدربزرگ شده بود محل سکونت ما سه تا. یادم نمیاد که ترور های شبانه هم داشتم یا نه ! خوب یادمه که یه بار سه تای گفتیم بعد از سال ها واقعا سالها، أروم میتونیم بخوابیم !

اما مثل همیشه شرایط من دوام چندانی نداشت، وقتی همه چیز أروم شد وقتی برگه ها امضا شد وقتی دعوا ها و داد و فریاد و فحش ها تموم شد و همه تقریبا به یه سکونی رسیدن حال من از خراب هم رد شد.

تمام شب رو مثل روح سرگردون توی اتاق ها و پذیر ایی و اشپزخونه و تک تک دستشویی ها و حموم ها میچرخیدم ، پای تمام پنجره ها گریه کردم رو به روی تمام اینه ها به خودم  التماس کردم و به هر چیزی چنگ زدم به هر چیزی که یه ذره أرومم کنه، که برای ده دقیقه اون همه درد توی سینه ام ،توی اون حفره ی سیاهی که فقط درد بود و درد أروم بشه، که مغزم برای چند دقیقه بی خیاله اون همه فکر و اما اگر و چرا و شاید و باید بشه،

ماه ها من هر شب تا صبح درد کشیدم و بقیه ساعت هارو زیر دوش به گریه کردن گذروندم.

چند سال بعدش دوباره همه ش تکرار شد اما  حقیقتا به اندازه دفعه اول درد نداشت ، همه چیز دقیقا به همون روال میگذشت اما به هر دلیلی دردش یه جوره دیگه بود شاید هم من قوی تر شده بودم و پخته تر و ...



این روزها هیچ دردی در کار نیست

مدت هاست که دیگه نمیتونم گریه کنم

دلم !؟

فکر کنم دقیقا فرق داستان همین باشه، اون جایی که اون سالها اونقدر درد میکرد ، که نفس ام رو میبرید

که سیل سیل أشک میشد روی صورتم دیگه وجود نداره

هر چند وقت یکبار با احتیاط با خاطره ی درد و عذابی که از گذشته دارم پاورچین و أروم میرم سمتش دستم رو دراز میکنم و با یه خاطره یا فکر یه سیخونک بهش میزنم و منتظر ام که درد بپیچه توی کل وجودم ؛ اما هیچی چیزی اونجا نیست دیگه

با یه حس عجیب و نه چندان مطلوب برمیگردم به روزمره هام، سعی میکنم فکر کنم سعی میکنم از زندگی م سر در بیارم و بفهمم که چی داره بهم میگذره اما مغزم خالیه خالیه، دریغ از حتی یه فکر بی ربط و مسخره!

انگاری یکی مغزم رو هم از جاش در أورده !

این روزها زیاد به اون جای خالیه توی سینه ام نگاه میندازم!

حس  جای خالی ش دقیقا مثل حس کسی میمونه که دست یا پاشو از دست داده

چشماتو می بندی و با تمام وجود مطمىنی که اونجاست حس میکنی اگر بخوای میتونی تکونش بدی ، بعد سعی میکنی یه قدم برداری و ... نیست دیگه اونجا نیست؛ هرچقدر هم که یادت بیاد چه حس و حالی داشته قبلا ،دیگه اون قسمت از وجودت اونجا نیست!



این روزها دوباره بی خوابی مضمن و دردناکه همیشه اشنا برگشته ؛ تنها إیراد کار اینجاست که دیگه نه دردی توی سینه هست نه فکری توی سرم ، پس حالا چی خواب و از شب هام گرفته !؟ شاید از دست دادن شون، هرچی باشه تمام این سالها باهاشون زندگی کردم ! هرچی که هست شب تا صبح زل زدن به سقف بدون هیچ حسی و فکری بسیار دردناکه!

...

Sometimes

A Villain 

Is Just A Princess

Who Has Not Been

Rescued.

بد جنسی یا کمبوده أعصاب

با این که خودم از نوجوان های مخفی کار بودم و حتی با دوست هام هم راز هامو در میون نمیذاشتم و حرف نمیزدم  و همیشه کارهاً رو یواشکی و سر خود و با این فکر که عقل کل هستم انجام میدادم

و با این که در عین حال مخالف چشم گفتن محض هستم و به نظرم هر کسی باید برای زندگی و خواسته های خودش بجنگه

به شددددددددت ( این شدت یعنی در حد مرگ ) از نوجون ها و احمق بودنشون و بی صبر و بی منطق بودنشون و سر خود بودنشون متنفر ام !

من به این معروفم که حتی توی سن پایین هم خیلی عاقل بودم و رفتار هام و حرف هام حساب شده بوده اما میتونم حتی از خوده نوجون ام هم به حد مرگ متنفر باشم !

فکر نمیکنم هیچ موجودی توی دنیا بتونه به اندازه ی یه بچه ١٥-١٦ ساله ی احمق اعصابم رو بهم بریزه !!!!

واقعا نمیدونم این همه نفرت و انزجار از کجا میاد دقیقا

فقط میشه لطف کنن و کمتر احمق باشن تا من کمتر حرس بخورم ؟!

چند سال از امشب بگذره تا من فراموشت کنم ، تا با یه دریا تو خودم خاموشه خاموشت کنم ؟ / یا خصوصی گرایی!

جالبه که خیلی چیزها رو میخوام بنویسم یا بگم و بخشی از اون حرف ها یا کل ش شامل پسره میشه

بعد همونجاست که دیگه نمیخوام بگم نمیخوام با کسی درمیون بزارمش

لحظه هام و خاطره هام و فکر هام با پسره یه جایی توی خصوصی ترین بخش وجودم دفن شده

انگاری هر حسی و فکری که شامل پسره بشه به اون تعلق داره ! فقط به اون!

هرچند که به اینده ام و ادم های جدید و زندگی م فقط بدون پسره فکر میکنم و هیچ جایی براش ندارم 

اما به شکل ازاردهنده یی (*) این حس درونم هست که "من " هنوز هم مال پسره ست و باید توی خصوصی ترین بخش وجودم دفن بشه !



* از مشکلات دو زبانه بودن اینه که باید برم توی دیکشنری اینگلیسی به فارسی دنبال اون کلمه یی بگردم که منظورم رو در فارسی برسونه ! قبل رفتن به همه دوستا و خانواده گفتم که بعدا پشت سرم حرف نزنن ! من شاید توی حرف زدن خیلی عالی باشم توی هر دو تا زبان اما نمیتونم راحت از این زبان به اون یکی سوییچ کنم چند روز یا چند ساعت طول میکشه نا مغزم شیفت کنه ! برای همین گاهی ساده ترین کلمات هم یادم میره و باید برم سراغ دیکشنری ! بدترین حالت ام هم اینه که کلا کلمه رو توی هیچ کدوم از زبان ها یادم نمیاد !!! اونجاست که باید برم خودم رو ری-أستارت کنم کلا !!!!

برای چی زندگی میکنم؟

یکی از فکر هایی که خیلی زیاد روزمره از سرم رد میشه اینه که برای چی زندگی میکنم ؟ برای چی زنده ام و این زنده بودنه قراره به کجا برسه ؟!

خیلی جدی !

فکر میکنم احتمالا عموم إنسان ها شاید این سؤال رو سالی یکی دو بار یا توی أوج ناراحتی هاشون از خودشون بپرسن ؛ فکر نمیکنم این سؤال از روزمره های ادم های عادی باشه!

خب میتونم درک کنم چرا . دقیقا به خاطر همون چیزایی که منو با این سؤال درگیر کرده

ادم ها برای خانواده هاشون برای خانواده یی قراره تشکیل بدن ، برای عروسیه خواهر و برادر و ذوق خواهر زاده و برادر زاده  و دختر خاله و پسر عمو و فأمیل و اینکه زندگی خودشون رو چطور میخوان بسازن زنده ان . کنار این ها چیزهایی مثل پول و مسافرت و این چیزا مهم میشه . ادم ها نگران سلامتی شون هستن چون دلبستگی دارن چون میخوان کنار عزیز ترین هاشون بمونن. برای من مردن هیچ کاری نداره؛ اگر ماما زنده نبود همین حالا میتونستم برم راحت بمیرم . 

خب من هیچ کسی رو ندارم! تنها بزرگ شدیم دور از خانواده درجه یک و فأمیل های دور و نزدیک و حالا هم که خانواده هم ندارم ! امیدم به خانواده ی ماما بود اما با تمام علاقه و لطفی که به من دارن، باز هم خانواده ی من نیستن؛ هرچند که فامیلیه اونا رو گرفتم اما باز هم من رو بچه ی پدرم میدونن ، نه به مدل بد ها ولی هیچ وقت درک نمیکنن و حس من رو نخواهند داشت که اونا خانواده حساب میشن برای من و اون فقط توی شناسنامه پدر منه ؛حتی ماما هم نمیفهمه این حس من رو، هرچی هم که باشه اون خانواده ش رو داره و با تمام مشکلات و اختلافات باز هم تمام عمرش اونا رو داشته! بگذریم... فکر کنم باید برم توی یتیم خونه ها دوست پیدا کنم ، جدی ... هیچ کسی نمیتونه بفهمه حس بی کسی چجوریه حس یتیم بودن ،به جز اونا . نمیدونم اونا چه أمیدی به اینده دارن ؟ رویاشون ساختن خانواده خودشونه شاید !

با وضعیت روحی و روانی که من دارم  هیچ رابطه و خانواده یی در اینده هم نخواهم داشت ! نهایت امیدم به داشتن یه پارتنر و احساس نزدیکی به اون یکنفر بود که پسره لطف کرد  و اون حس رو هم ازم گرفت! بچه دار هم که نمیخوام بشم!

خب تمام زندگی که توی اینده در انتظارمه همینه که الان هم دارم ! کار و درس و پول! تنها و تنها و تنها ...


باید یه چیزی پیدا کنم که با تمام وجود بهش علاقه مند باشم و هیجان زده ام بکنه ، یه چیزی که بتونم بگم زنده ام که اون کار رو انجام بدم

داشتم فکر میکردم اگر این همه مشکلات توی این ١٠ سال گذشته توی زندگیم پیش نمیومد و این همه چیز و ادم و احساس رو پشت سر هم از دست نمیدادم ، منه أمروز کجا بود و مشغول چه کاری بود ؟ برای چه چیزی هیجان داشت توی زندگیش ؟ برای چه چیزایی ذوق میکرد ؟ به چه جور ادم هایی علاقه مند میشد ؟

باید با این ١٠٠ سال پیش رو چی کار کنم ؟

ادم ها میایند ، تغییرت میدهند و می روند

نه به چرا و چطوریش فکر میکنم این مدت نه به اینده و اینکه چی ممکنه بشه؛

بعد یهو دیروز بی هیچ مقدمه و از ناکجا   تمام جدایی مون و این چند ماه قطع رابطه کلی و همه چیز روشن و واضح وایستادن جلوم

برای اولین بار فکر کردم که چه دلیل محکمی دارم که فکر کنم دلتنگه یا زندگیش اشوبه ؟! 

شاید بی من به ارامش رسیده باشه، شاید بالاخره خوشحال باشه؛ شاید خوشبخته .


شاید همه چیز برای همیشه تموم شده.


من

کلا ادم خونسردی هستم ! عصبانی که بشم اون ادم برام مرده اما باز هم خونسرد ام!

تا چند سال قبل این خونسردی پشتش بی تفاوتی بود، هیچ چیزی مهم نبود و یه خب که چی حالا میگفتم و رد میشدم و از سرم بیرون میکردم مأجرا رو .

این منه خونسرد اما خیلی أروم و عادی نگاه میکنه و نه عصبانی میشه نه لحن صداش تغییر میکنه، اما به اون چیزی که میخواد میرسه هرچی که باشه با هر کسی که طرف باشه مهم یا روزمره، اون چیزی که توی سرم میگذره انجام میشه به زور یا با لبخند و شادی، انتخاب با طرف مقابله!


میشه گفت شبیه اون زن های مستبد توی فیلم ها یا کتاب ها ، همون ها که همیشه ازشون متنفر بودم و اصلا نمی فهمیدم شون!

حالا خیلی خوب درک شون میکنم . هنوز هم ازشون بدم میاد.