در بین این نِک و ناله های مدام ام لازمه که بگم چند تا اتفاق رقت انگیز اما خنده دار هم افتاده که به خاطر اوج بی اهمیتی شون وقت نخواهم گذاشت برای نوشتن شون
نمی دونم چقدر قبل تر بود فکر میکنم کمه کم چند سال پیش بود؛
یه وبلاگی بود که فکر میکنم گذری خوندم؛ یه دختر خانومه دندانپزشک بود
نوشته بود که خانواده جدیدا بهش گیر دادن که چرا همه خواستگار هارو رد میکنه و خودش هم اضافه کرده بود که نه پولی پس انداز میکنه نه به فکر خونه خریدن و این چیزای تقریبا مهمه...میگفت از وقتی فلانی توی زندگیش نیست فقط پول خرج میکنه و لحظه هاشو بی هدف میگذرونه ...
حالا این چند وقت کلی خرید کردم (از خیلی بزرگ تا خیلی کوچیک)و همچنان هم دارم ادامه میدم که یهو یاد این دختره و غمه یواش ش افتادم و اینکه چقدر طفلکی بود برام! فکر کنم خودم هم دارم اونجوری میشم!
کار و درس و پول و هیچ!
اون هیچ اخرش تا ته وجودم رو میسوزونه.
پ.ن: حالا پول انچنانی هم در نمیارم که اینجوری دارم مثل خر خرج میکنم!
پ.ن۲: یک ربع دیکه وقت مشاوره دارم؛ هیچ حرفی برای زدن ندارم! هنوز هم توی اتاقم هستم!
من با مردیت و کریستینا زندگی کردم ؛ بزرگ شدم حتی!
توی ذهن من توی استاندارد های من کریستینا و مردیت بودن عادی ترین و ملزم ترین کاره دنیاست.حتی دیوونه گی هاشون مثل دیوونگی هامه!
بعد هی به خودم نگاه میکنم این روزا و هی به این دو تا فکر میکنم هی میگم جمع کن خودتو ؛پاشو نذار زندگیت از دستت بره
میگم ببین هیچ کس نیست تیکه هاتو از رو زمین جمع کنه...ببین یه دوست مثل خواهره سیاه و پپیچیده نداری که بیاد یه فکری بحالت بکنه؛ بلد باشدت!...حتی یک دوست انقدر نزدیک هم نداری.
بعد یاد کریستینا افتادم ...وقتی که باهوش ترین ، سخت ترین و سرد ترین ادم کم اورده بود...شکسته بود...
من کریستینا ام ؛ دلم میخواست مردیت میبودم که برای نگه داشتن عشق ش صبر میکرد، تلاش میکرد، که بعد از هر فاجعه بلند میشد و میرفت سره کار...اما نیستم؛
من کریستینا م ؛ محکم ترین و سخت ترین ام ، اما وقتی میشکنم میریزم، نمی تونم سرپا وایستم؛ زمان میبره ،ساعت ها زل زدن به دیوار میبره؛ بعد از ماه ها ،یه جا شکستن و هق هق گریه کردن میبره تا دوباره سرپا بشم... و من هم نمیتونم از خودم برای عشق بگذرم.
حالا هم همینجور شکسته و داغون مات موندم به دیوار... نه مردیت دارم نه اووِن نه دِرِک ...اما درست میشه، زمان میبره اما بلند میشم بالاخره؛ دوباره تیکه هامو بهم میچسبونم .
اما غمگین بودنم ،
غمگین بودنم بخشی از وجودمه دیگه...چیزهایی که من توی زندگی از دست دادم جبران شدنی نیست و زخم های عمیقی که دارم التیام پذیر نیست برای اینه که اینقدر شبیه این دو تا ام شخصیت پیچیده و عجیب و تیره ی من پشتش کلی فاجعه های رنگ و وارنگیه که تجربه کردم . دارم یاد میگیرم چطور با تمام اینا زندگی کنم.
بر بیکسی من نگر و چارهٔ من کن
زان کز همه کس بیکس و بییارترم من
اون جایی که قلبم بود درد میکنه...نه ، تمام وجودم درد میکنه
چطور میشه هیچی حس نکنی و تمام وجودت درد کنه؟
چطور میشه که من هنوز منتظر ام؟
چطور میشه که هر بار من میمونم و تیکه های شکسته ام که باید از رو زمین جمع کنم ...یکی یکی...تنهای تنهای!
یا من بلد نیستم با مَک کار کنم یا مَک بلد نیست با بلاگ اسکای کار کنه!!!!!
این مدت هرچی سعی کردم کامنت بذارم برا بقیه نشده !
اومدم جواب پرستو رو بدم که دیدم باز هم نمیشه!!!!!!
اقا این چه وضعشه اخه!؟
برای پرستو: اره خودمم ، چقدر نعنا رو دوست داشتم :( از کجا فهمیدی؟
یه وقتی هم میفهمی میشه در حد مرگ غمگین و افسرده بود و همچنان بلند شد و به کارهای روزانه پرداخت.
میشه در حین مردن زندگی کرد !
Oh, you can't hear me cry
See my dreams all die
From where you're standing
On your own.
It's so quiet here
And I feel so cold
This house no longer
Feels like home.
Oh, when you told me you'd leave
I felt like I couldn't breathe
My aching body fell to the floor
Then I called you at home
You said that you weren't alone
I should've known better
Now it hurts much more.
You caused my heart to bleed and
You still owe me a reason
'Cause I can't figure out why...
Why I'm alone and freezing
While you're in the bed that she's in
And I'm just left alone to cry
بیرون میرم با دوستام، تمام کلاس هامو میرم، غذا میپزم، سعی میکنم اتاق و زندگیمو تر و تمیز نگه دارم. هر روز لباس های خوب میپوشم و یه ته ارایش میکنم که قیافه ام تا اخر شب که برسم خونه قابل تحمل باشه، مثل همیشه با همه حرف میزنم و میگم و میخندم و ...گریه هم نمیکنم
اما حالم خوش نیست و هیچ کسی نمیفهمه
لبخند هام داره تموم میشه
هر روز کمرنگ و کمرنگ تر میشه
مشاورم میگه سخته و درد داره این روزایی که میگذرونم
اما راه حل یا راه فرار ی نیست .