Shades of Grey

Shades of Grey

This is a modern fairy tale
Shades of Grey

Shades of Grey

This is a modern fairy tale

به به چقدر من مورد لطف پروردگار قرار گرفتم که هر دو نیم کره ی مغزم کار میکنه به جای یک طرف !

هردو طرف با هم و هم زمان منو به ف&ک میدن !

این که راست مغزی و چپ مغزی ازنظر علمی درست هست یا نه هنوز جای بحث داره اما بعضی محقق ها میگن درسته

و در آدامه ی این بحث مطرح میشه که دسته یی از ادم ها هستن که هر دو نیم کره ی مغز شون به یک اندازه کار میکنه 

مردم اینو با این موضوع اشتباه میگیرن که فقط یک طرف مغز اونا کار میکنه مال ما دو طرف برای همین مثلا خارق العاده تریم و دو برابر کار میکنه !مغز همه ی ادم های نرمال به یک اندازه کار میکنه! مال بعضی ها راست بیشتر کار میکنه مال بعضی ها چپ فعال تره و بعضی بدبخت ها هم مثل من هستن.

نه جانم تنها لطفی که داره اینه که اینقدر از این ور به اون ور و از راست به چپ میشه که جرقه میزنه اخرش

حالا جدا میگم این داستان زندگیِ منو به ف&ک داده. چرا ؟ چون شروع میکنم یه رمان میخونم بعد وسطش مغزه شیفت میکنه روی حساب بانکی و وضعیت اقتصادی و بعد یهو میپره رو انتقالی دانشگاه و اینکه کدوم درس ها رو باید پاس کنم و چند تا درس ریاضی رو میتونم هم زمان با دو تا فیزیک بردارم بعد فکر میکنم خب حالا که این همه ریاضی و فیزیک دارم یکجا میخونم چطوره که برم امتحان های لازم ریاضی و فیزیک و غیره هم بدم و نمره هامو برای هارو أرد و استنفورد هم بفرستم و اصلا ام ای تی هم  اپلای کنم ، بعد میگم خب چی به رزومه ام أضافه کنم که قبول ام کنن ؟! خب اگر نمایشگاه نقاشی بذارم و کارام فروش بره یا یک أستادی تعریف کنه ازم دیگه حله ! بعد میرم که آدامه ی کتاب ام رو بخونم و یادم میاد که باید برم ورزش کنم، در ادامه ی ورزش کردن به این فکر میکنم که برم برای کلاس باله ام لباس بخرم ! چقدر حس خوبی میتونه باشه روزی که شروع کنم برای خونه خودم وسیله بخرم ، نمیدونم چه رنگی میخوام باشه وسائل ام حالا. بعد یادم میاد باید برای پست مدیریتی توی honors society ها کاندیدا بشم حتما تا همه گروه ازم شاکی نشدن و البته که باید برای مجلس سنای مدرسه هم کاندید بشم! و بدتر از همه اینه باید توی کلاب برنامه نویسی فعالیت کنم و هر جلسه یی که دارن (داریم ) برم وگرنه جُرجی رسما شاکی میشه و دیگه جواب سلامم رو هم نمیده !!!!! بعد یادم میاد که خریدن لپتاپ رو هم به لیست کارهام توی اون یک هفته تعطیلی بین دو ترم أضافه کنم (  توی اون یک هفته میخوام فقط استراحت کنم و دو تا از تابلو ها رو تموم کنم ! ای کاش جس اون موقع برگشته باشه Cali  ، نه به اینکه وقتی من با پسره بودم و رسما بهش گفته بودم فکر منم نکنه  ول نمیکرد و تمام تلاشش رو میکرد که یه جوری منو راضی کنه به بودن باهاش فکر کنم نه به اینکه حالا من مجرد ام و أقا ٢٤ ساعته کنار ساحل و پارتی توی بغل این مُدل اون مُدله فکر کنم میخواد تلافی کنه حالا  )و البته خوندنِ  تمام کتاب c++ که بدون دونستنه حتی یک خطش پاس کردم (نمی دونم چجوری) و برای شروع کلاس ترم بعد باید خط به خط ش رو بلد باشم ! اینجاست که فکر میکنم شاید تمام این کارهای روی هم أنبار شده نشونه ی اینه که باید رشته ام رو عوض کنم و برم دنبال وکالت و رشته های اینجوری که با این پر رویی و پر حرفی و مستبد و  مستکبر بودن من سازگاریه شدید داره و اصلا لازمه ی دوام اوردن توی این رشته هاست ! بعد فکر میکنم گور بابای پول در اوردن و سن و سال اصلا باید دوباره برم دنبال همون پزشکی و برای جراحی برنامه ریزی کنم ! و بالاخره با ارامش از اینکه به نتیجه و برنامه یی برای زندگیم رسیدم  میرم سر کار و بر میگردم  و توی راه به این فکر میکنم که خب حالا چه شاخه یی میخوام برم و هنوز علاقه مند به مغز و أعصاب هستم یا نه ؟ میرسم دم أتأقم در رو باز میکنم و یه نگاه به دور و اطرافم میکنم رنگ ها و قلمو ها و بوم نصفه کاره که دو هفته ست قراره مثلا روی بقیه ش کار کنم و نشده... باید گزارش ازمایشگاه فیزیک رو تحویل بدم فردا و اخر این هفته فایناله و کل هفته ی قبل سر کلاس ریاضی نرفتم و باید همه ی فصل رو خودم بخونم . همونجا به خودم میام و میبینم نمیخوام پزشکی بخونم و می خوام سر کار کفش پاشنه دار بپوشم و کت و دامنم رو بپوشم جلسه های جدیه مالی یا حتی علمیه پروژه هارو دوست دارم ! به این فکر میکنم که یه روزی که شرکت خودم رو دارم و یه جا یه قرار کاری داریم و پسره با گروه ش وارد میشه و اون یک سره میز و من این سر میز و تلاش برای اینکه احساسات و گذشته رو بذاریم کنار و روی کار تمرکز کنیم و بدون قضاؤت روی چیزهایی که از هم میدونیم، کار کنیم ، بعد من میدونم که روی من ضعف داره ، روی لباس های رسمی و دامن مشکی م ، مدل نشستنم ، پاهامو که میند ازم روی پام میدونم که دیگه توی اتاق نیست و حواسش به این راحتی ها جمع کار نمیشه نه تا وقتی که ... اما من میتونم روی کار تمرکز کنم ، اگر حوصله ام سر نره، اما پسره میدونه که وقتی حوصله ام سر بره همه چیز رو میند ازم لحظه اخر و تا شب قبل از دِدلاین دست به هیچ چیزی نمیزنم... اصلا مسئله گذشته مون نیست ، مشکل اینه که نقطه ضعف های کاریه همدیگه رو میدونیم و انتخاب سختیه که به کسی که قبلا گند زده به کار و پروژه و همه چیز زندگیش اعتماد کنی!!!!

چقدر بده که بدترین و ضعیف ترین لحظه های همدیگه رو دیدیم ها ! اون از من چی توی ذهن ش داره راستی ؟! بسته خیال بافی حالا این همه شرکت و ادم کله گند توی این شهر چطور ممکنه ما قرار کاری داشته باشیم و ندونیم چه کسایی توی گروه هستن و تمام زندگی و أخلاق و  زیر و روی طرف رو ندونیم ! حالا جداً  من چطوری باید این مشکل حوصله سر رفتن رو حل کنم که همین حالا هم بیچاره ام  کرده و مغزم هرگز أروم نمیگیره ؟ برم یه کم سریال دوزاری نگاه کنم بلکه این مخم خفه بشه !

دهن این راست و چپ مغزی سرویس

اگر که کل مزخرفات بالا رو دنبال کردید و متوجه شدید که روند فکری شما هم همینجوری طی یک هفته پیش میره تضمین میکنم شما هم هر دو تا نیم کره ی مغز تون کار میکنه ، اگر هم بعد از سه چهار خط بیخیال شدید و یه فحش هم نسار ( نصار ؟ نثار ؟) بنده کردید أشکال نداره 

خودم هم روزی یکی دو بار به خواهر و مادر و چپ و راست و بالا و پایین این مغزم سلام میرسونم ، کاملا قابل درک ه .