از کارهای نکرده مون س&#ک٪$س سر کار بود که اونم انجام دادیم
من که این هفته ،هفته ی اخرمه؛ اون میگه من هم باید استعفا بدم ، دیگه نمیشه تو این اتاق کار کرد که!
Bruises fade, Father, but the pain remains the same
I often wonder why I've carried all this guilt
It's not so easy to forget
Bruises fade, Father, but the pain remains the same
"I'm okay" christina agulera
فکر کنم حالم داره بهتر میشه!
یعنی مثل قبلا قبلا ها (چندین سال پیش) که مثلا دنبال جینگیل پینگیل بودیم و با هم حرف لباس و رنگ مو و این چیزا میزدیم...دوباره دارم به یه چیز های خاصی علاقه مند میشم. یعنی دارم دوباره یه استایل خاص پیدا میکنم!
استایل مخصوصه خودم...که من رو تعریف کنه!
مثلا دوست دارم ناخن هام تقریبا تیز باشه- یا بلند مربعی با فرنچ(متاسفانه مدل ناخن اکثر پ٪$ور٪&ن استار هاست) !!!!
مثلا به جای سگ کوچولو ها که قبلا ها میخواستم الان جرمن شپرد یا هاسکی میخوام که سگ های بزرگی هستن.
حتی یه گربه ی نچسب ه خاکستری رنگ میخوام.
دوست دارم موهام تیره تر باشه یعنی به جای قهوه یی مشکی باشه. اونوقت بَد اَسس تر از این میشم و جدی تر بنظر میام.
مثلا کمتر لبخند بزنم به ادم ها که از لبخند زدن به ادم های مزخرفه بد اخلاقه نکبت خسته شدم میخوام مثل گه باهاشون برخورد کنم حالشون جا بیاد.
مثلا قراره به زودی اولین( و به احتمال ۹۸٪ اخرین) تتوو مو روی بدنم بکنم.
مثلا مدت هاست که پسر ها و مرد ها رسما برام اسباب بازی هستن برای وقت گذروندن و این قضیه بدون حتی یک اپسیلون تلاش درونی من اتفاق افتاده.
مثلا میخوام تنها باشم و به زندگیم فکر کنم.
میخوام با خودم خوش باشم!!!
شاید با ۹۰٪ تصمیمات و کارهاش مخالف باشم، اما هر از چندگاهی یادم میاد که چقدر سختی کشیده...و تمام تلاشش مراقبت از ما بوده، درست یا غلط
این اهنگ داستان زندگی ماست کلمه به کلمه
اول و اخرش مادر من تمام خانواده منه...
I love you, mom
"oh mother" christina aguilera
از وقتی که رفته بود با هم حرف نزده بودیم هفته ی دیگه برمیگرده . برای تولد ۳۶ سالگی ش زنگ زدم. باید زنگ میزدم.
گفت چه خبر...گفتم دارم میرم...سکوت کرده و صورتش همه ی حرف هارو میزنه...
میگه من یک ماه اومدم یونان مسافرت، تو داری میری؟!؟!؟! مرسی که روز تولدم بهم خبر دادی...
میگم راستی همه سر کار دارن استعفا میدن...میگه من فقط بخاطر تو مونده بودم اونجا، تو هم که داری به همین راحتی میری!
میگه من یکم وقت احتیاج دارم که خبرت رو درک و تحلیل کنم توی سرم...
میگه من فکرش رو هم نمی کردم بخوای از کالیفورنیا بری...میگم ما که با هم زندگی نمیکنیم حالا...میگه میدونم فقط وقت احتیاج دارم که هضم کنم خبرت رو
میگه و من بغض کردم...
لعنت به ادم ها و چیز هایی که من و به ادمی که امروز هستم رسونده...که میدونم عاشقمه و تنها حسی که بهم میده خفگی ه
که میخوام عاشق بشم میخوام دل ببندم و اروم بگیرم اما قلبم از سنگ شده و هر حسی توی دلم مرده
مثل یه تیکه یخ توی سینه م فقط درد ه و درد
همه حرف هاشو شنیدم و حسی که توی وجودم ساکت شده بود بعد از مدت ها دوباره زنده شد و
با تمام وجودم میخوام برم ...برم و از همه کس و همه چیز دور بشم...همه چیز رو دوباره توی گذشته رها کنم و دست خالیه خالی از اول شروع کنم...بودنش عشقش خواستنش تمام درد های وجودم رو تازه میکنه
احتیاج دارم که توی دنیای یخی ه این روزهام بمونم،
احتیاج دارم که با خودم تنها باشم.
*سروش سامعی
برای اولین بار توی زندگیم هر روز و هر لحظه فکر رفتن و فرار کردن و پشت سر گذاشتن همه چیز و فراموش کردن نبودم
یعنی با خودم فکر میکردم کجا برم برای چی برم و اینجوری موندگار شدم برای سه سال...
حالا دوباره درست مثل سه سال پیش دقیقا توی همون تاریخ، بارم رو بستم و راهی ه جایی ام که نمی دونم چی در انتظارمه.
دوباره کل دار و ندارم شده 2 تا چمدون لباس و 4 تا کتاب و
یه دل که دیوونه ست و سر نترس داره.
من توی زندگیم انقدر لحظه ی خوب کم دارم که کوچکترین اتفاق خوبی بهترین اتفاق زندگیم حساب میشه.
لحظه هایی که حس خوبی داشتم، که به خودم مطمئن بودم، که قوی بودم، همش همون لحظه هایی بوده که داشتم به راهی قدم میذاشتم که هیچ کسی جرات شروع ش رو نداشته.
مدت هاست که اعتماد و باورم به خودم رو از دست دادم...انقدر شکستم که جرات کوچکترین حرکتی رو ندارم...
اما این یه شروع دوباره ست.
نقشه ها انقدر بزرگه که از ترس دلم داره میاد توی دهنم.
هیچ وقت توی زندگیم انقدر از قدمی که قراره بردارم نترسیده بودم.
میگن اگر هدفت ترس رو به دلت نمی اندازه ، ارزشی نداره و تو رو به هیچ جایی نمی رسونه.
میرم که ببینم به کجا میرسم.
میرم ، که رفتن بخشی از وجود منه.
...