از وقتی که رفته بود با هم حرف نزده بودیم هفته ی دیگه برمیگرده . برای تولد ۳۶ سالگی ش زنگ زدم. باید زنگ میزدم.
گفت چه خبر...گفتم دارم میرم...سکوت کرده و صورتش همه ی حرف هارو میزنه...
میگه من یک ماه اومدم یونان مسافرت، تو داری میری؟!؟!؟! مرسی که روز تولدم بهم خبر دادی...
میگم راستی همه سر کار دارن استعفا میدن...میگه من فقط بخاطر تو مونده بودم اونجا، تو هم که داری به همین راحتی میری!
میگه من یکم وقت احتیاج دارم که خبرت رو درک و تحلیل کنم توی سرم...
میگه من فکرش رو هم نمی کردم بخوای از کالیفورنیا بری...میگم ما که با هم زندگی نمیکنیم حالا...میگه میدونم فقط وقت احتیاج دارم که هضم کنم خبرت رو
میگه و من بغض کردم...
لعنت به ادم ها و چیز هایی که من و به ادمی که امروز هستم رسونده...که میدونم عاشقمه و تنها حسی که بهم میده خفگی ه
که میخوام عاشق بشم میخوام دل ببندم و اروم بگیرم اما قلبم از سنگ شده و هر حسی توی دلم مرده
مثل یه تیکه یخ توی سینه م فقط درد ه و درد
همه حرف هاشو شنیدم و حسی که توی وجودم ساکت شده بود بعد از مدت ها دوباره زنده شد و
با تمام وجودم میخوام برم ...برم و از همه کس و همه چیز دور بشم...همه چیز رو دوباره توی گذشته رها کنم و دست خالیه خالی از اول شروع کنم...بودنش عشقش خواستنش تمام درد های وجودم رو تازه میکنه
احتیاج دارم که توی دنیای یخی ه این روزهام بمونم،
احتیاج دارم که با خودم تنها باشم.
*سروش سامعی