Shades of Grey

Shades of Grey

This is a modern fairy tale
Shades of Grey

Shades of Grey

This is a modern fairy tale

یه وقت هایی زیادی یه چیزو جدی میگیرم و بزرگش میکنم

بالاخره گفتم

وقتی مسیج پریچهر رو خوندم ٤ بعد از ظهر بود و هنوز توی تخت بودم، دانشگاه هم نرفتم باز و از خواب ١٤ ساعته ام بیدار شده بودم

وقتی مسیج ش رو دیدم بلند شدم ، خواستم که جواب بدم .... اومدم بنویسم چیزه مهمی نیست اما مکث کردم

گفتم این دوستیه دیگه، وقتی نگرانته سراغت رو میگیره، پیش هم درد دل کردین،  اون جزو معدود کسایی یه که این داستان رو میدونه و بهش گفتی قبلا اون قسمت مهمه شو!

به پریچهر گفتم

و حالم خوبه چون براش انقدر مهم بودم که بیاد بگه چته اخه و البته حرفاش هم از شدت درد م کم کرد

و بعد از اینکه باهاش حرف زدم حس کردم زیادی مسائله رو بزرگش کردم برای خودم و خیلی بی ارزش تر از این حرفا بوده

بعد دارم فکر میکنم به ماما هم بگم حالا اما حوصله ی اینو ندارم که کش پیدا کنه داستان

اما باید بگم بهش چون وقتایی که شکسته و داغون بودم هیچ کس دیگه یی کنارم نبود جز اون

حالا این ته ش رو هم باید بدونه

و 

دیگه کل مأجرا همین جا برام تموم میشه

الان انقدر این افسردگی کوفتی و دارو ها بهم ریخته کرده زندگیمو که احتیاج به این داستان های واقعا مسخره ندارم

یعنی میشه من یه چند ماه مثل ادم زندگی کنم ؟! میشه میشه میدونم میشه