اینکه مهسا بعد از این همه مأجرا بالاخره به "پسره" اش رسید یکی از معجزه های این روزهام بود. مثل یه مرهم روی زخم هام
نه اینکه فکر کنم شاید پسره ی من برگرده...نمی دونم اصلا چرا !فقط می تونم بگم بهترین خبره ازدواجی بوده که توی عمرم شنیدم.
عروس شدن نوازش و الهه هم عالی بود و نهایت لبخند بود برام حالا نوبت صبا ست.
و من ؟ نه!
من امید و لبخند م جای دیگه است... من منتظر دست های هیچ کسی نیستم. شاید یکم غمگین باشه اما شادترینه زندگیمه
زندگی ی که تمام ش تونالیته ی خاکستریه.
اسم وب رو هم از روی همین گذاشتم و البته از روی مردیت و همون کتاب/ فیلم معروف... بعدا توضیح میدم این اخری رو.
شیوا تو قوی تر از این حرفایی من میدووونم اون لبخنده رو پیدا میکنی
حالم خوبه ، یه جورایی لبخند ام این روزا حتی