Shades of Grey

Shades of Grey

This is a modern fairy tale
Shades of Grey

Shades of Grey

This is a modern fairy tale

از فکر هایی که روی دوره تکرار توی مغزم میچرخه!

بهش گفته بودم ببین این اخرین تیکه ی قلبمه ، که بعد از این دیگه هیچ إحساسی ندارم ، که اگر این از دست بره عشق برای همیشه از دستم رفته...


حالا نیست، و من بی قلب بی عشق ، أروم دارم زندگیم رو میکنم...موفقیت هامو برنامه ریزی میکنم...اما هیچوقت از زندگیم پاک نمیشه ، روزی که یکی بپرسه با این همه موفقیت و پول و شهرت چرا عشق توی زندگیت نیست باید توضیح بدم که "یه وقتی  یکی بود... و برای هر چیزی یک اخرین بار هست "

هنوز و هرگز اسمش رو نمیزارم اشتباه، تا همیشه هم برام عزیزه ،

من که اخرین تیکه از عشقم پیشش موند و  خلاص ... اون با اون همه عشق و احساس چی کار میخواد بکنه!


خوشبختیت ارزومه... 

 من به ازدواج اعتقاد ندارم؛ به امضا کردنه یه صفحه. برای من پارتنر بودن و بأهم زندگی کردن و تعهد داشتن در حد ازدواج جدی هستش. چه فرقی میکنه جایی رو امضا کردی یا نه !

پسره اما توی دِیت اول گفت میخواد ازدواج کنه, یعنی دوستی برای اون ارزشش به اندازه ی ارزشی که برای من داشت نبود،دوستی برای اون یه دوستی بود ...برای من توی رابطه بودن سخت بود همه چیزش ...از شرائط روحی و مشکلات خانوادگی م توی اون مدت تا تصمیم گیری و مشخص کردن اینکه من چی میخوام و اون چی میخواد و چقدر میتونیم بأهم کنار بیایم...ماه ها طول کشید تا کنارش به ارامش برسم ؛ اینقدر که همه دوستام میگفتن این اون آدمی که تو میخوای نیستو بیشتر ناراحتی تا خوشحال. من اما توی چند تا از بحث ها و دعوا های جدی مون بهش گفتم تکلیف من رو مشخص کن تو میخوای ازدواج کنی ، من اون ادم هستم یا نه ؟... و خب چون همه ی دعوا ها سر کارهای من یا رفتار های من بود جوابی هم نمیداد و میگف با این شرایطی که الان داریم نمیدونم یا حرف های زدالنقیض دیگه.....

من خودم هنوز جوابم رو نمیدونستم .

اسمش و دلیلش و چطوریش رو بذاریم کنار،درست یکسال بعد از اون اولین دِیت مون تصمیمم رو گرفتم

یکی از بزرگ ترین تصمیم های زندگیمو...یک بعله ی أروم و قاطع و محکم، نه پر هیجان نه نگران ،پر از اطمینان و ارامش ...

یک سال تمام تلاش و تلاش و تلاش و بحث و دعوا که موندگارم کنه پایبندم کنه و بعله رو بگیره ...دو هفته بعدش درست دو روز بعد از ایران اومدنم توی مسیج های وایبر فهمیدم میخواد باهام بهم بزنه.

...happy anniversary ...

!


نه بهم زدنی که از زندگیم بره و خلاص ام کنه ، بهم زدنی که بمونه و استفاده کنه و هیچ تعهده نداشته باشه نه حتی در حد یک دوست پسر


گفتن و یاد اوری این ها خیلی خیلی خیلی دردناک تر از اون چیزیه که این منه بی خیال و بی احساس این روزها نشون میده،

ساعت ها گریه های بلند توی تنهایی خونه وقتی که رفته بودم که کنار خانواده ام باشم و باهاشون وقت بگذرونم و شادی شون رو ببینم؛ وزن کم کردن و گودی زیر چشم و شروع کردن دوباره ی قرص ها چیزی نبود که بشه از خانواده پنهان کرد، وقتی همه از رابطه مون خبر داشتن، که می خواستم پنهان کنم و قوی باشم اما نمیشد ،نتونستم. تا اون جایی که پدر بزرگم بهم بگه این پسره داره خیلی ناز میکنه تو رو باید بذارن روی سرشون أینا ، ولش کن برای تو ادم حسابی زیاد هست!


خیلی پست تر از اون چیزی که توی بدترین کابوس هام میدیدم باهام بازی کرد و من باز هم تلاش کردم برای درست کردن ش ...تا بالاخره به هر جون کندی بود کلا از زندگیم انداختمش بیرون،

خیلی ادم ها نمیفهمم چقدر باید قوی باشی که عاشق یکنفر باشی اما از زندگیت پاکش کنی

منی که به ازدواج و عشق و پیر شدن کنار هم  اعتقاد نداشتم خودم رو برای یک عمر کنار هم زندگی کردن اماده کردم ،که بشه حال و اینده ام که توی تمام افتخاراتم دستش توی دستام باشه که پا به پاش بهترین زندگی رو باهم بسازیم، میدونست که پولش رو نیاز ندارم، و حتی میدونست انقدر مرد هستم که سایه آش رو ،اسم و رسم ش رو هم احتیاج ندارم ... فکر کنم دلیل حس ناامنی که همیشه داشت همین بود. توی زندگیش هیچ وقتی یه زنِ انقدر قوی نداشته ،زن های خانواده ش و دوستاش همه پر از هیچی بودن همیشه منتظر یک مرد که زندگی شون رو جمع کنه و کل معنی زندگی شون توی سرویس دادن و زندگی کردن برای اون مرد خلاصه میشه، شاید توی عمق وجودش نمی تونست بپذیرم که من میتونم همه چیز باشم و دوستش داشته باشم بدون اینکه بهش احتیاج داشته باشم. این غرور و اعتماد به نفس ش رو داغون میکرد!

من اما هیچ جای زندگیم به خودم أجازه ندادم که به یک مرد احتیاج داشته باشم

اون هایی که پدر دارن یا برادر هیچ وقت شاید متوجه نشن  و نپذیرن چقدر وصل هستن به مرد ها چقدر محتاج ان به مرد ها؛ اون هایی که ندارن اما میفهمن چون باید انتخاب کنن. خیلی زود به یه جایی از زندگی  میرسن که به خودت میای میبینی دو تا راه جلوت داری کمبود های إحساسی و مالی تو میتونی با یه مرد پر کنی یا خودت یه مرد بشی و تمام اون مسؤولیت هایی که پای پدر و مرد های زندگیت بوده رو خودت به عهده بگیری ، تنهای تنها.

من حاضر شدم همون ته مونده ی إحساساتی که از زن بودنم باقی بود رو بذارم توی دستاش و پای بقیه ی زندگیم مثل یه مرد وایسم؛

میگفت زن رویاهاش این شکلی بوده که با تمام زن بودنش پر از هدف و برنامه و هوش باشه و بتونه گلیم خودش رو از أب بکشه بیرون و خودش خرج خودش رو بده و ... ، می گفت زن رویاهاش من بودم تمام و کمال، گفت عشق زندگیش ام ،میگفت و فکر میکردم که راست میگه که میدونه چی میخواد.


Fifty shades of grey رو دیدین یا خوندین ؟ اون برای من کریسشن بود اما من آناستِیژیا نبودم...من اون اولین و تنها زنی ام که عکسم کنارش توی پابلیک هست... توی فلان سایته luxury ...رابطه مون رویایی بود وقتی خوب بودیم و وقتی نبودیم دردناک بود خیلی خیلی دردناک...شاید اگر من هم یه زنه معمولی با رویا ها و إحساسات عادی بودم هنوز با هم بودیم. 



بهش گفته بودم ببین این اخرین تیکه ی قلبمه ، که بعد از این دیگه هیچ إحساسی ندارم ، که اگر این از دست بره عشق برای همیشه از دستم رفته...

حالا نیست، و من بی قلب بی عشق ، أروم دارم زندگیم رو میکنم...موفقیت هامو برنامه ریزی میکنم...اما هیچوقت از زندگیم پاک نمیشه ، روزی که یکی بپرسه با این همه موفقیت و پول و شهرت چرا عشق توی زندگیت نیست باید توضیح بدم که "یه وقتی  یکی بود... و برای هر چیزی یک اخرین بار هست "

هنوز و هرگز اسمش رو نمیزارم اشتباه، تا همیشه هم برام عزیزه ،

من که اخرین تیکه از عشقم پیشش موند و  خلاص ... اون با اون همه عشق و احساس چی کار میخواد بکنه!

خوشبختیت ارزومه...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.