هرچی دور و اطرافم شلوغ تر میشه بیشتر دلم براش تنگ میشه
هر طرفی که میچرخم صورتش جلوی چشمامه با چشمای غمگین درست مثل پورتره یی که ازش کشیدم
با نگاهش بهم میگه " چرا من برات کافی نیستم !؟" و من برای بار هزارم میمیرم و میگم " هستی ؛ تو رؤیای من بودی و هستی "
این جوری که دوستش دارم ، همیشه کاری میکنه إحساسه عذاب وجدان بکنم
احساس کنم بدترین و سنگدل ترین ادم روی زمینم ... اما من یه جوره متفاوتی از کل دنیا دوستش دارم ! من عاشقی رو مثل زن های دیگه بلد نیستم.
ته دیوونگی ه اما این روزها منتظره أینم که یه جایی با ادم جدیدش ببینمش، یا خبر نامزدی و ازدواجش رو بشنوم ...
اون لحظه میمیرم اما بالاخره تموم میشه... این فکر ها و این که منتظره و برمیگرده و بهتره که برنگرده و حالا اگر برگشت چی میشه و .... همه ی اینا توی یک لحظه برای همیشه تموم میشه
اولین بارم هم که نیست
تک تک شون رو کنار همسراشون دیدم و یاد وقتی افتادم که جلوم برای داشتنم/ نداشتنم گریه کردن؛ وقتی که بهم گفتن منتظر میمونن برای روزی که کنار هم باشیم/ وقتی میگفتن عاشق ام هستن و هرگز اینجوری عاشق کسی نخواهند شد ! و بعد برای همیشه توی دلم مردن.
به پسره گفته بودم همه ی این حرف هارو قبلا شنیدم ...
حالا نشستم نفسم رو حبس کردم و منتظر ام که ببینم همه ی حرف های پسره هم دروغ بود تمام أشک ها و بی تو میمیرم ها و منتظر میمونم هاش.
دیوونگیه ، میدونم میمیرم ...اما یکبار برای همیشه خلاص میشم و دلم أروم میشه.
فکر میکنم دردش هرچقدر هم بزرگ از این دلتنگی قابل تحمل تره برای من.