۴ سال گذشت.
و هنوز انگار که توی همون یک روز دنیا وایستاده.
انگار همین یک دقیقه پیش بود که خبر دادن...
۴ ساله که من و مامان مردیم.
۴ ساله که بزرگترین ارزومونه که خوابت رو ببینیم.
من تمام شادی که توی وجودم بود رو باهات خاک کردم ؛ نه هیچ چیزی تکونم میده نه دلخوشی توی وجودم دارم.
نمی دونم مامان چطور طاقت میاره، من تنها به این فکر چنگ میزنم که تو به من باور داشتی ، به اینکه از پس خودم بر میام به اینکه ....
هرچی که میگفتی و ادعا میکردم، هستم، شدم،
برای من که زندگی برام هیچ معنایی نداره این چهار سال مثل چهار ساعت گذشته ، روز هامو یه جوری بی تو، بی امید ، بی قلب، گذروندم.
خیلی مسخره ست که دلتنگ نیستم! فقط درد دارم یه درد نا تموم توی تمام وجودم .